من تو را والاتر از تن برتر از من دوست دارم
عاشق غم اسباب چرا داشته باشد دارد همه چیز آن که تو را داشته باشد...! صائب تبریزی
بیا که میرود این شهر رو به ویرانی بیا که صاف شود این هوای بارانی
ای که نزدیکتر از جانی و پنهان ز نگه... هجر تو خوشترم آید ز وصال دگران....
دلم تنگ است دلم می سوزد از باغی که میسوزد نه دیداری نه بیداری نه دستی از سر یاری مرا آشفته می دارد چنین آشفته بازاری
گر چه خاکسترم و مصلحتم خاموشی است آتش افروزم و شرح شب هجران گویم شب بخیر
از جنون من و حسٖن تو سخن بسیارست قصهٔ ما و تو از لیلی و مجنون کم نیست
وحدت عشقست این جا نیست دو یا تویی یا عشق یا اقبال عشق
مَگَر جانی که هَرگَه آمَدی ناگه بُرون رَفتی؟ مَگَر عُمری که هَر گَه می رَوی دیگَر نِمیایی؟!!!!
گمت کردم مانند لبخندی در عکس های کودکی ام
گفٖته بودم که به دریا نزنم دل اما کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم
درد؛ حرف من نیست ! درد نام دیگر من است. من، چگونه خویش را صدا کنم؟...
خوبی و دلبری و حسن حسابی دارد بی حساب از چه سبب اینهمه زیبا شده ای ؟
دور از تو چنانم که غم غربتم امشب حتی به غزلهای غریبانه نگنجد.... شب بخیر
خویی به جهان خوبتر از خوی تو نیست دل نیست که او معتکف کوی تو نیست موی سر چیست جمله سرهای جهان چون مینگرم فدای یک موی تو نیست
هر چه دارم از تو دارم ای همه دار و ندارم با تو آرومم و بی تو بیقرار بیقرارم
بعد از طلب تو در سرم نیست غیر از تو به خاطر اندرم نیست
حیف است خوابیدن وقتی زندگی بیرحمانه کوتاه است اگر در جهانی دیگر همدیگر را یافتیم این بار بگو دوستم داری یا من اول بگویم حیف است نگفتن وقتی زندگی؛ چنین کوتاه است
جز من اگرت عاشق و شیداست ، بگو ور میل دلت به جانب ماست ، بگو ور هیچ مرا در دل توجاست ، بگو گر هست بگو ، نیست بگو ، راست بگو
کشش ساحل اگر هست چرا کوشش موج.. جذبه ی دیدن تو می کشد از هر طرفم
آن روزها هر وقت موهایت را باز میکردی، باد وزیدن میگرفت! این خشکسالی بی دلیل نیست؛ و جز من هیچکس دلیلش را نمیداند! باد دل باخته بود؛ و تو موهایت را کوتاه کرده ای!
سلامتی اونی که دلم واسش خیلی تنگه اما بهش قول دادم مزاحمش نشم... سلامتی اونی که آرزوی داشتنش واسه منه ولی وصالش نیست... سلامتی اونی که فقط خوبیشو خواستم ولی هیچ وقت نفهمید...
گفته بودند: از دل برود هر انکه از دیده برفت... تو که همچون نفسی تو که از دیده برفتی و نرفتی از یاد...
به دلم میگویم آن یوسفی هم که به کنعان برگشت استثنابود... تو غمت را بخور