بوی زلف او حواسم را پریشان کرد و رفت........
کدام خانه ؟ کدام آشیانه ؟ صد افسوس بی تو شهر پر از آیه های تنهاییست
دوستت دارم همان قدر که نمیگویم ! همان قدر که نمیدانی ! همان قدر که نمی آیی
بر رهگذر بلا نهادم دل را خاص از پی تو پای گشادم دل را از باد مرا بوی تو آمد امروز شکرانهٔ آن به باد دادم دل را
دل زان بت پیمان گسلم میسوزد برق غم او متصلم میسوزد از داغ فراق اگر بنالم چه عجب یاران چه کنم، وای دلم میسوزد
گفتی سر خود گیر و ازین کوی برون رو این رابه کسی گوی که پا داشته باشد
چشمانت شبیه برف هزار ساله ای است که زندگی را از یاد زمین برده
من تو را والاتر از تن برتر از من دوست دارم
عاشق غم اسباب چرا داشته باشد دارد همه چیز آن که تو را داشته باشد...! صائب تبریزی
بیا که میرود این شهر رو به ویرانی بیا که صاف شود این هوای بارانی
ای که نزدیکتر از جانی و پنهان ز نگه... هجر تو خوشترم آید ز وصال دگران....
دلم تنگ است دلم می سوزد از باغی که میسوزد نه دیداری نه بیداری نه دستی از سر یاری مرا آشفته می دارد چنین آشفته بازاری
گر چه خاکسترم و مصلحتم خاموشی است آتش افروزم و شرح شب هجران گویم شب بخیر
از جنون من و حسٖن تو سخن بسیارست قصهٔ ما و تو از لیلی و مجنون کم نیست
وحدت عشقست این جا نیست دو یا تویی یا عشق یا اقبال عشق
مَگَر جانی که هَرگَه آمَدی ناگه بُرون رَفتی؟ مَگَر عُمری که هَر گَه می رَوی دیگَر نِمیایی؟!!!!
گمت کردم مانند لبخندی در عکس های کودکی ام
گفٖته بودم که به دریا نزنم دل اما کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم
درد؛ حرف من نیست ! درد نام دیگر من است. من، چگونه خویش را صدا کنم؟...
خوبی و دلبری و حسن حسابی دارد بی حساب از چه سبب اینهمه زیبا شده ای ؟
دور از تو چنانم که غم غربتم امشب حتی به غزلهای غریبانه نگنجد.... شب بخیر
خویی به جهان خوبتر از خوی تو نیست دل نیست که او معتکف کوی تو نیست موی سر چیست جمله سرهای جهان چون مینگرم فدای یک موی تو نیست
هر چه دارم از تو دارم ای همه دار و ندارم با تو آرومم و بی تو بیقرار بیقرارم
بعد از طلب تو در سرم نیست غیر از تو به خاطر اندرم نیست