دین اگر دستم ببندد از هم آغوشی تو من مسیحی،من کلیمی،گبر و کافر میشوم
در عمیق ترین جای سینه ام تو را نفس می کشم
درون ما ز تو یک دم نمی شود خالی
همه یک سو و تو یک سو چه بگویم دگر ؟
عشق یعنی که جهان غایب و تو حاضر قلبم باشی
ز کدام ره رسیدی ؟ ز کدام در گذشتی ؟ که ندیده دیده ناگه به درون دل فتادی ؟
هوشم نماند با کس اندیشه ام تویی بس
با چشم تو از هر دو جهان گوشه گرفتیم ماییم و تو ای جان که جگر گوشه مایی
دل از دل بکندم که تا دل تو باشی ز جان هم بریدم که جان را تو جانی
تو سراسیمه بیا تا که من آرام بمیرم
رنگ رخساره خبر میدهد از سرّ درون دختری قلب مرا سخت چپاوُل کرده
کامم اگر نمی دهی ، تیغ بکش مرا بکُش چند به وعده خوش کنم جان به لب رسیده را ؟
لذت دنیا داشتن کسی است که دوست داشتنش حواسی برای آدم نمی گذارد
دست از طلب ندارم تا کام من بر آید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن بر آید
اگر بی من خوشی یارا به صد دامم چه می بندی ؟ اگر ما را همی خواهی چرا تندی نمی خندی ؟
من اگر نظر حرامست بسی گناه دارم چه کنم نمی توانم که نظر نگاه دارم
در ببندید و بگویید که من جز او از همه کس بگسستم
یک بوسه بس است از لب سوزان تو ما را تا آب کند این دل یخ بسته ی ما را
باز دیروز به من وعده ی فردا دادی آه پیمان شکن از وعده ی فردا چه خبر ؟
چه گناهی ؟! تو_مرا_تنگ_در_آغوش_بگیر تن_تو_عین_بهشت_است جهنم_با_من
یا بمیرد یا بمیرم تا رود درد از دلم بعد از او امکان ندارد دل دوباره دل شود
می روم دیگر نبینم خنده هایت را به غیر بعد از این تا آخر دنیا شب و روزت بخیر
بت سیمین تن،سنگین دل من به تو گمره شده مسکین دل من
صد بار بگفتی که دهم زان دهنت کام ترسم ندهی کامم و جانم بستانی