مثل یک بوسهی گرم مثل یک غنچهی سرخ دلِ افروختهام را به تو میبخشم من
عشق ، داغی ست که تا مرگ نیاید نرود ...
اگر روزم پریشان شد فدای تاری از زلفش که هر شب با خیالش خواب های دیگری دارم شب بخیر
تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
من که بیدارم از جدایی توست تو چرایی به نیمه شب بیدار ؟
نه مرا خواب به چشم و نه مرا دل در دست چشم و دل ، هر دو به رخسار تو آشفته و مست
و کسی که تورا دیده باشد پاییز های سختی خواهد داشت
به آتش میکشم خود را ، همه افکار بیخود را به هر دم میزنم اما ، تو از من در نمی آیی
خواب نمیبرد مرا ، یار نمیخرد مرا مرگ نمیدرد مرا آه چه بی بها شدم
ای قلب امیدی به رسیدن که نمانده بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم
مرا به هیچ بدادی ومن هنوز بر آنم که از وجود تو به عالمی نفروشم
می نویسم باران دیگر پروانه و باد خود می دانند پاییز است یا بهار
خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا ؟ گذری کن که ز غم راهگذر نیست مرا گر سرم در سر سودات رود نیست عجب سر سودای تو دارم ،غم سر نیست مرا ...
تا شب همه شب خواب به چشمم بنشانم تا پر شود از حسّ حضور تو ضمیرم باید تو بگویی شبت آرام عزیزم تا با نفس گرم تو آرام بگیرم
یک بوسه ربودم ز لبت دل دگری خواست
زآسمان دل برآ ماها ! و شب را روز کن تا نگوید شبرُوی کِامشب شب مهتاب نیست شب بخیر
ز دست این دل دیوانه مستم درون سینه دشمن میپرستم ندیده دانهای از وصف دلدار به دام دل گرفتارم گرفتار بدینسان خسته کسرا دل مبادا کسی را کار دل مشکل مبادا
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار زندگی نیست بجز دیدن یار زندگی نیست بجز عشق بجز حرف محبت به کس وَر نه هر خار و خسی زندگی کرده بسی
مَزرعِ سبزِ فلڪ دیدم و داس مَهِ نو یادم از کِشتهی خویش آمد و هنگام درو گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید گفت با اینهمه از سابقه نومید مشو
خزان به قیمت جان جار میزنید اما بهار را به پشیزی نمیخرید از من
دوست ترت دارم از هر چه دوست ای تو به من از خود من خویش تر دوست تر از آنکه بگویم چقدر بیشتر از بیشتر از بیشتر
تو را در دلبری دستی تمام است تمام است و تمام است و تمام است بجز با روی خوبت عشقبازی حرام است و حرام است و حرام است
دیروز چون دو واژه به یک معنی از ما دو نگاه هر یک سرشار دیگری اوج یگانگی و امروز چون دو خط موازی در امتداد یک راه یک شهر یک افق بی نقطه ی تلاقی و دیدار حتی در جاودانگی
من نگاهش میکنم، او هم نگاهم میکند او برای دل بریدن، من برای دل بری عشق یعنی، تار موهای تنت می ایستند هر زمان که اسم او را، روی لب می آوری