دوشنبه , ۵ آذر ۱۴۰۳
شالیکاری آیاآتش به ساقه های خشکیده کشیده استیا تو در آن دورهاکنار پنجره داریخاطراتت را می تکانی در باد !؟...
دلِ درخت پُرازشکوفه باد چشمک می زند...
مثل گیسویی که باد آن را پریشان می کندهر دلی را روزگاری عشق ویران می کند...
ز هر چه غم است گشته بودم آزادفریاد از این دام زمانه فریادناگاه کمین گشود از مشرق دلیلدای سیاه گیسوانت در باد...
آنقدر از تو پُرم که بایستم مقابلِ بادپشتِ سرمجهان مست میشود ....
آرام شده ام مثل درختی در پاییزوقتی تمام برگ هایش راباد برده باشد...
منو بشنو از دور ، دلم میخواهدتهر روز با آواز ، دلم میخواندتمیگویمت به باد ، باد مینالدتمیریزمت به ابر ، ابر میباردتمیشینمت بمانمینوشمت چو چایچایهای سبزسبزهای دوردورهای سختآی عشق ، آی عشقچهرهی آبیات پیدا نیست......
باد کُلاه ام رابرداشت موی سرم اما روسفید بیرون امد...
دیر کردی نیمه ی عاشق ترم را باد برد ....
از دید خلق، هرزه و هرجایی است بادبا این که قدر ناخن تو کوچه گرد نیست!...
باد با حلقه ی زلفان تو بازی میکردگفتم: این مغز سبک را هوس زنجیر است...
ناملایمترین حرفها راگاه زیباترین دستها مینویسند.غیرعادیترین عشقها، گاهحاصل گفت و گوهای معمولی ماست. زندگی، هیچ تفسیر قطعی نداردهیچکس از سرانجام آیینهها مطمئن نیست. گاه با یک سلام صمیمیشکل آرامش تو به هم میخورَدگاه با یک خداحافظی به موقعرستگاری رقم میخورَد. پشت این در که وا میکنی احتمالش زیاد استبادهاقابل پیش بینی نباشند!...
پنبه آتش گرفتهای استقلب منکف مزنشعلهورش مکنباد را ببینچگونه درختان را دور میزندو سوی دلم میخزدکف مزنشعلهورش مکنقلبم رادر آتش این جزیره تاریخ بگذار تا بسوزدکف مزنشعلهورش مکنباد را ببینچگونه مرا در دهان گرفته و بر آب میرود...
خواب شوى ، باد شوى ، در گذر آب شوىعشق نمى رود ز سر ، عشق سفر نمى کند...
هیچ و باد است جهانگفتی و باور کردی؟!کاش، یک روز، به اندازه ی هیچغم بیهوده نمیخوردی!کاش، یک لحظه، به سرمستی بادشاد و آزاد به سر می بردی...
این یک دو سه روز نوبت عمر گذشتچون آب به جویبار و چون باد به دشتهرگز غم دو روز مرا یاد نگشتروزی که نیامدهست و روزی که گذشت...
نیستیکه انگار بادبا توبه دوردست ها گریخته...
آرام شده ام...مثل درختی در پاییزوقتی تمام برگ هایش راباد برده باشد...!...
بی چاره دل که غارت عشقش به باد دادای دیده خون ببار که این فتنه کار توست...
همهمه ی علف زارانحرفاز باد است...
دوبرگ/روی نوک سینه ی پاییز/باد دست بردار نیست...
چقدر بگویمموهایت را ببنددلم را باد دارد میبرد....
افتادن ،پاداشِ خوش رقصیِ برگدر مقابل باد....
آرام شده ام/ مثل درختی در پاییز/ وقتی تمام برگ هایش را/ باد برده باشد...
مو به موتو را می نویسنداین تکلیف هر روز بادهاست...
جان من / دست توو دست تودر دامن باد!...
مانده امخیره به راهی ...که تو را چون باد برد....
پیراهن تو پرچم در باد می شود دردا!سرود ملی من داد می شود . پیراهنم،حصار تنم را که می کَنی آغوشم از محاصره آزاد می شود...
من اگر باد شوم، عطر تو را می بوسم.....
پاییز عاشق می شوم دنیای من زیباتر است / باران و رقص برگ و باد / این عاشقانه محشر است...
برای من که برگی نمانده تا به باد دهم پاییز فقط شرمندگی ست...
نامت / خاطراتت/ بوسه هایت و لمس حس بودنت را به دست باد سپردم. یادم تو را فراموش...
دنیا کوچکتر از آن استکه گم شدهای را در آن یافته باشیهیچکس اینجا گم نمیشودآدمها به همان خونسردی که آمدهاندچمدانشان را میبندندو ناپدید میشوندیکی در مهیکی در غباریکی در بارانیکی در بادو بیرحمترینشان در برفآنچه به جا میماندرد پائی استو خاطرهای که هر از گاه پس میزندمثل نسیم سحرپردههای اتاقت را...
انسانی که با سکوت دمخور نشودنمیتواند که با عشق من حرفی بزند کسی که با چشمش را نبیند چگونه میتواند کوچم را درک کندکسی که به صدای سنگ گوش نسپاردنمیتواند صدایم را بشنودکسی که در ظلمت نزیستهچگونه به تنهایی من ایمان میآورد؟!...
روسریمان را بچسبیم باد نبرد این باد هم که بند بیاید زبان مردمان همسایه بندنمیاید......