سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
تا قطارش دیدم از دورفکر کردم مقصد همین است!تف به هر فکری که بیخود؛مغز ِِ من را در کمین استشیما رحمانی...
منم آن چایِ خوش رنگ روی فنجان حلقه دستان تُ ..کز دهانِ تو بیوفتادُ ، درون سرد شدم .. منم آن تلخ شده ، رانده شده ..منم آن تیرِ و تاریک شُده ..تویے آن دلبرِ چایی به دست ..تویے آن غرق شده ، در قفسِ افکارت تا ابد بند شده ..منم آن مویِ سپید ،لابه لایِ خوشهِ های گندمت ..تویی آن داس بدست ،در کمینِ من .. در کمینِ گندمُ نوری عَبَث ....
هوایم حال سربازی کمین خورده ست در سنگرنشانه رفته دشمن را ولیکن اسلحه خالیست...
ﺭﻭﺯﯼ ، ﮔﺮﮔﯽ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻨﻪ ﮐﻮﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﯾﮏ ﻏﺎﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕﻣﺨﺘﻠﻒ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﻓﮑﺮﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﻨﺪ، ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕﻣﺨﺘﻠﻒ ﺭﺍ ﺻﯿﺪ ﮐﻨﺪ . ﺑﺪﯾﻦ ﺳﺒﺐ، ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺭﺍ ﺷﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ.ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﻓﺖ . ﺍﻣﺎﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺴﺮﻋﺖ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﺍﻩ ﮔﺮﯾﺰﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭﺍﺯ ﻣﻌﺮﮐﻪ ﮔﺮﯾﺨﺖ. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﺳﺘﭙﺎﭼﻪ ﻭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭﺳﻮﺭﺍﺥ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ. ﮔﺮﮒ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﮑﺴﺖ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ...
پدر باران امنیت است ! آغوشش بى دلهره ترین پناه گاه دنیاست...مگر داریم مثل پدر که نوازش هایش امنیت را میان موهایت و قلب نگرانت بکارد...و دلت قرص باشد که پشتِ این دست هاى نوازشگر هیچ خواسته اى در کمین نباشد..!آخر مگر داریم مثل پدر...!...
بعضی ها گریه نمی کنند امااز چشم هایشان معلوم استکه اشکی به بزرگی یک سکوت،گوشه ی چشمشان به کمین نشسته.....
ز هر چه غم است گشته بودم آزادفریاد از این دام زمانه فریادناگاه کمین گشود از مشرق دلیلدای سیاه گیسوانت در باد...
در این زمانه ی غریبمحرمان امروز نامحرمان فردایندو سنگی برای صبوری باقی نماندهسنگ صبوران کلید به دست در کمین نشسته اندکه مُهر بگشایند از درد دل هایتتا سنگی شوند و ببارند بر دل غمبارتدلت که گرفتفریاد کن در سینه اتبگذار این درد در سینه ات بپیچدمبادا اجازه دهیراهی به بیرون بیابدبگذار برای همیشه در تو باقی بمانددلت که گرفت...
بعضی ها گریه نمی کنند!اما از چشم هایشانمعلوم است که اشکی به بزرگی یک سکوت گوشه ی چشمشان به کمین نشسته......