شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
آیا تا به حال دیده ای که نیمه ای از درخت شاتوتی را ایستاده بُبُرند و خشک نشود،و همچون گذشته شاتوت بدهد؟!آیا تا به حال دیده ای یک بالِ پرنده ای را در حال پرواز بکنند و او تعادلش را از دست ندهد و همچنان به پرواز ادامه دهد.من که ندیدمتار با یک تارش بنوازد...چه ارژمند است،زنی که پرنده ای میان سینه هایش لانه ساخته باشد و و همچنان کودکش را نازدانه به آغوش بِکشد.*-----------* اشاره به همسرش که سرطان سینه گرفته بود....
هنوز هم از تاریکی می ترسم ولی تو دیگر از ترس های من نمی ترسی!هنوز هم دلتنگی هایم را نقاشی می کنم ولی تو دیگر برای نقاشی های من،مدل و الگو نمی شوی...هنوز هم هوای عطر شال گردنت را می کنم ولی تو دیگر آن عطر و بو را نمی دهی!هنوز هم دلتنگ صدا و نوایت می شوم ولی تو دیگر آواز نمی خوانی هنوز هم تنهایی را در آغوش می کشم ولی تو دیگر تنهایی را از من نمی تارانی...شعر: سارا پشتیوانترجمه: زانا کوردستانی...
سردت نیست؟!دل نگران تو ام، که مبادا گرسنه و تشنه باشی!و هر دم از اوضاع و احوالت پرس وجو می کنم فهمیدم که شروع به کشیدن سیگار کرده ای و با هر نخی که می کشی یاد آن جمله ای می افتم که روی پاکت سیگار نوشته شده است:دخانیات عامل ابتلا به سرطان است.شعر: سارا پشتیوانترجمه: زانا کوردستانی...
گاه گاه نگاهی به عکس های قدیمی مان می اندازم...همچون آن پیرمردی که در جستجوی عکس سیاه و سفیدش می گردد،و نمی یابد.من هم آن حس و حال را پیدا نمی کنم که زمان گرفتن عکس هایمان داشتیم.شعر: سارا پشتیوانترجمه: زانا کوردستانی...
بعد از من، چه کسی برایت شعر خواهد گفت؟!چه کسی خواب بر چشمانش نخواهد آمد،وقتی دلت را می شکند؟!چه کسی بعد جر و بحثمان،با قسم به جان و نامت، از قهر کوتاه خواهد آمد؟!بعد از من، چه کسی می فهمد قهر کردنت،تنها از سر لوس بازی و ناز خواهی ست و خواهان به آغوش کشیدنی هستی!آن شخص هر کسی هست،باید آگاه به وقت خوابت باشد و هر شب به تو زنگ بزند و شبت را بخیر کند.آن شخص هر کسی هست،حتمن دلی بزرگ و مهربان دارد!کسی که برای سخنان تلخت، سی...
چقدر آرزو دارم که یک صبح،یگانه عشقم،بگویدم: صبحت بخیر همه کسم!هرچند این آرزوی من در قبال رویای چهار میلیون کُرد که در آرزوی داشتن سرزمینی ونقش بستن نام کردستان بر روی نقشه ها هیچ ارزشی ندارد.شعر: سارا پشتیوانترجمه: زانا کوردستانی...
زیباترین آغوش، آغوش ما بود!ولی افسوس که زندگی،آن پیرمرد خرفتی شد که کنترل تلویزیون را از بچه هایش می ستاند و شبکه را از موسیقی خوش آوا به شبکه خبر پر از مرگ و نیستی می انداخت.شعر: سارا پشتیوانترجمه: زانا کوردستانی...
فالگیرها دروغ می گویند!همیشه در زمان گرفتن فالم،به اسم تو هیچ اشاره ای نمی کنند!شعر: سارا پشتیوانترجمه: زانا کوردستانی...
از خدا خواهم خواست،زنی را به زندگی ات وارد کند که زن بودن مرا فراموش کنی!برو، بی آنکه به گذشته بنگری من در فراقت، دعایت خواهم کرد تا خدا حیاتت را برقرار کرده در عشق تو همه روز، چشم بگشاید هیچ اهمیت نده که من،چگونه در آتش عشقت خواهم سوخت اکنون که من و تو قربانی دست این زندگانی تلخ شده ایم مهم این است که تو خوش باشی در کنار من باشی یا هر شخص دیگر،نگذارد دلتنگی را حس کنی...شعر: سارا پشتیوانترجمه: زانا کوردست...
نرو و تنهایم مگذار!خودت را در سطر سطر شعرهایم پنهان کن!تا که تنهایی اتاقم، روحم را تسخیر نکند.تو بروی، من برای که شعر بخوانم؟!تو بروی، در پیشگاه آیینه، خودم را برای که بیارایم؟!نرو! تا زخم فراقمان تازه نشود.خودت را میان تار به تار موهایم پنهان کن!میان بوسه هایمان گم شو و بیرون نیا!تو بروی من چه شعری را زمزمه کنم؟!عطر سلیمانیه را در کدامین آغوش بجویم؟!شعر: سارا پشتیوانترجمه: زانا کوردستانی...
چون به خانه ام آمدی،بشکن، هر چه را که ناراحتت کرد!غیر از دل من...شعر: سارا پشتیوانترجمه: زانا کوردستانی...
[ترانه ی حلبچه] حلبچه را تنها مگذارید!امشب باد جنوب او را در خواهد نوردید!مه و غبار او را می پوشاند،مهتاب به پروازش در خواهد آورد،گلویش را به طلوع آفتاب خیس کنید،زخم هایس را با نسترن های کوهی مرهم نهید،با آوازی قدیمی، یا سرسبزی جنگل، بپوشانیدش،با موج های دریا غم هایش را بزدایید،از این شب سیاه نجاتش دهید،ابرهای روی سرش را بتارانید و از رعد و باد دور نگه اش دارید......حلبچه را تنها مگذارید!کودکی بازیگوش است!شهر را پر...
بخدا عزیزم،هر چیزی حد و حدودی دارد،حتا دل شکستن هم!شعر: رفیق صابرترجمه: زانا کوردستانی...
چگونه می شود؟در وجود من برای ابد مانده ای و اما عمرت چون گل و پروانه بود!شعر: رفیق صابرترجمه: زانا کوردستانی...
چگونه نبودنت را تحمل کنم؟!وقتی که تمام زندگی یک سره چشم انتظار آمدنت بودم.شعر: رفیق صابرترجمه: زانا کوردستانی...
مهربانی کی چنین است؟!با خودت همه چیز را بردی،الا من...شعر: رفیق صابرترجمه: زانا کوردستانی...
دیروز التماس می کردم که تنهایم بگذاری،امروز خدا خدا می کنم که برگردی...در این میانه،کاش تو می دیدی:چه زجرناک، دارم پیر می شوم!شعر: ریباز محمودبرگردان: زانا کوردستانی...
تمام خاطراتم لبالب از درد و گسستن است،با خودم می اندیشم: شاید من دره ای همیشه گرفتار در زیر مه باشم!...برای رهایی ام،نترس و غربتم را پایان ده ودر لحظات این روزگاران،خودت را نمایان کن!شعر: ریباز محمودبرگردان: زانا کوردستانی...
شب، رنگ و روی عاشقانه ام را به خود می گیرد تا ستاره ای نو پدید آورد...زیرا، در این ظلمت دوران تنها منم،که لبریزم از زیبایی های تو!شعر: ریباز محمودبرگردان: زانا کوردستانی...
قلبت را از مشتت بیرون بکش و سر جایش بگذار...آیا از غربت چاله ای عمیق تر داریم،آنگاه که تمام زندگی ات را باخته ای؟!شعر: ریباز محمودبرگردان: زانا کوردستانی...
هرگاه که تو در تصویر شعرهایم می نشینی،هیچ چیزی برای گفتن پیدا نمی کنم....برای به فراموشی سپردن تو،دنیا پر از آشوب و مردن دردناک تر باید باشد...ولی افسوس من هنوز هم چشم به راهت هستم...شعر: ریباز محمودبرگردان: زانا کوردستانی...
از وطن هجرت کردم،و چه بسیار افرادی که می گفتند: گرگ ها، بسیاری از غریبه ها را دریده اند!ولی من دیگر رفته بودم و دیگر نمی توانسم باز گردم به خانه ای که به جایش گذاشته ام...شعر: ریباز محمودبرگردان: زانا کوردستانی...
آه ای وطن!تو که یک وجب جا برای من نداشتی،تا جوانی ام را در آنجا سپری کنم...اکنون هم هیچ در طلب به دست آوردن دلم نیستی،با این وجود همیشه برایم جای سوال داشته،تو چه وردی خوانده ای،که در این غربت و دربدری همچون کودکی گریان و بهانه جو،همیشه در طلب تو هستم!!!...تا که آنجا بودم،چون برده ای زر خرید،هر دو پایم را به بند کشیده بودی!اکنون چرا،تمام وجودم را لبریز کرده ای از حسرت و آرزوی قدم زدن در غروب هایت؟!شعر: ریبا...
تنهایی، مانند جوی آبی ست،که گیاهان بی شمار اطرافش روییده است...شعر: ریباز محمودبرگردان: زانا کوردستانی...
ماندن، توهمی ست بزرگ!که کسی توانش را نداردهمه ی ما مسافر هستیم،چه بدانیم، چه ندانیم. شعر: ریباز محمودبرگردان: زانا کوردستانی...
ای مهربان من!تا تو در خیال من هستی،نمی توانم اوقاتم را به بطالت بگذرانم...شعر: ریباز محمودبرگردان: زانا کوردستانی...
بر روی لب هایم می دوی بر روی گردنم می لغزی بر روی سینه ام، دست می کشی بر روی شکمم، دست به توطئه می زنی بر روی رانم، استراحت می کنی از چشمه ی حیاتم، آب می نوشی پاهایم را برای سفر مهیا می کنی مرا به سفری دور و دراز می بری!مرا به باغستانی پر از جوی و جویبار می رسانی!مرا به چشمه ای پر آب می بری!مرا به خیالی لخت و عریان می کشانی!مرا به قله ای رفیع می نشانی!مرا به آسمانی نو می کشانی!مرا به کلمه ی عشق می رسانی...شاعر: ش...
در سرزمین ما زن بودن بسیار سخت است!در پیشگاه روشنفکران زن، نفهم است.در نزد مردان مذهبی، زن وسیله ی رفع نیازهای جنسی ست در اندیشه ی ثروتمندان زن، لذت زندگی ست. در نزد دولتمردان،زن بی حق و حقوق و بی اختیار است.در سرزمین ما،عاشق شدن زن گناه است!یا سلاخی اش می کنند یا که با طناب عشقش، دارش می زنند یا که در قبرستان نفرت و کینه دفنش می کنند.شاعر: شنو محمد زاخوترجمه: زانا کوردستانی...
شبی من و تو در زیر باران بهاری به همدیگر خواهیم رسید تو موهایم را در زیر باران به هم می ریزی و من هم، سبزه زار سر سینه هایت را آب خواهم داد.شاعر: شنو محمد زاخوترجمه: زانا کوردستانی...
وطن یعنی توتو یعنی آواز آواز یعنی پرچم پرچم یعنی رنگ چشمان تو چشم تو یعنی سرود ملی سرود ملی یعنی صدای تو صدای تو یعنی شجاعت شجاعت یعنی آزادی آزادی یعنی قلم قلم یعنی فریاد فریاد یعنی وطن وطن یعنی من و تو...شاعر: شنو محمد زاخوترجمه: زانا کوردستانی...
زنی از جنس بارانم،زاده ی دو پیکر عریان،در فصل پاییز.بی رضایت من،به دنیا کشاندنم.شاعر: شنو محمد زاخوترجمه: زانا کوردستانی...
هەێنی! دایکەکانی کوردستان بۆ منداڵی نازددارەکەتان هەر شەو بەجێ لۆدک و لایەلایە سووڕەتی ئینفاڵ بخوێنەن!گاهەس خودا لە خەوی پەنجاه ساڵەی خێزیا و نەنگ و عاری ئینفاڵی لە بیر کەرد.◇آی مادران کردستانبرای فرزند نازنینتان هر شب به جای لالاییسوره ی انفال بخوانید!شاید خدا از خواب پنجاه ساله اش برخواست و ننگ انفال را به یاد آورد. زانا کوردستانی...
کردم،مجروح!زخمی کاری به تن دارم،انفال!◇کوردم،بریندارم!زامی پڕژان لە جەستەمە،ئینفاڵ!زانا کوردستانی...
خواستم شعری برای عشق بسرایموطن در آن پدیدار شد.نمی دانم چرا این روزهانام وطن از زبانم نمی افتد؟!◇هەزم دەکەرد شیعریک بۆ ئەڤین هڵ بەستەکەمنیشتمان لەناوی دیار بۆ.نازانەم بۆچی ئەم رۆژانە نامی نیشتمان لە زمانم ناکەوتە؟!...زانا کوردستانی...
هەچی بەرد برک ئەدەم بۆ باڵندەی ئازادی،باڵۆنەگرت!ساڵیان دۆر و دریژیکە مردارەو بووە...◇هرچه سنگ می انداختیم به پرنده ی آزادی،نمی پرید!سال هاست، که مرده بود...زانا کوردستانی...
داری مۆوەکانت لەیەک کەرەوەسەربەستی باڵ و پەل هه ڵوه شان دەکات ئەم مزیارانە لە هەڵفڕین کابۆکی رۆحی تۆ ترسیان بوونه لە وەشەی پلکە زڵفەکانت..◇موهایت را بگشایی،آزادی بال خواهد گرفت!این دژخیمان از پرواز کبوتر روحت ترس داشتندنه از رنگ موهایت...زانا کوردستانی...
هر صبح،به یادت، چشم به افق می دوزم وبرای آزادی در روز پیش روبرای شرق کُردستان و چهار پارچه ی کُردستانم سرودی اتحاد می خوانم.شعر: عمر علیبرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
برگ ها به پرواز در آمدند از شاخه های بلند با شادی به رقص افتادند در مرگ خوددر میان وزش باد به رنگ سرخ گل حنابندان خزان را جشن گرفتند برای بهار در راه مانده.شعر: عمر علیبرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
خوبی، نیک ترین راه و روش است،در پیشگاه پروردگار!نه سجده گذاشتن به دروغ و پر از معصیت.اگر خواهان شیرینی بهشتی، راست کردار باش و در راه راست قدم بردار.شعر: عمر علیبرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
من کُردستانم برگی بی شاخه و شاخە ای بی تنه و تنه ای بی ریشه و ریشه ای بی خاک و خاکی بی نقشه و نقشه ای بی مرز و مرزی بی مرز...اما همچون آرارات، پیرمگرون و دالاهو همچون قندیل بلند و محکم ایستاده امهمچون خورشید در مصاف با تاریکی ها سرود من یک کُردم را سر می دهم.شعر: عمر علیبرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
باران بیا تا که آتش درونم، زیر نم نم قطراتت خاموش شود.می دانم که زمان آمدنت است، اما هنوز آزرده خاطری عیب ندارد!بیا و نم نمک بر بیابان خشک سرزمینم فرود آی صبر پاییز به سر آمده و زردی و پژمردگی بە بار می آوردتو کماکان نیامدی و شهر و دە و زمین های کشاورزی و خطوط زمین های شخم زده خشک شده اند،و مشتاقانه منتظرند، برای قطرات باران مهربانی...شعر: عمر علیبرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
پاییز با گریه های مادرانه اشگرد و غبار درختان را می زداید.شعر: عمر علیبرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
صبح ها با موهای ژولیده از خواب بر می خواستند و غروب ها با کوزه ای شکسته از چشمه باز می گشتند،خواهرانم،عطر گیلاس های نرسیده را تداعی می کردند،بوی انتظار!انتظاری که همچون پیچک از پنجره آویزان بود.انتظاری که شبیه غبار مرگ بر برگ ها نشسته بود.شعر: ماردین ابراهیمبرگردان: زانا کوردستانی...
خواهر بزرگم می گفت: - بگذار مرگ بیاید! گریه کنان بیاید!چگونه نگریم؟! وقتی من می میرم و کسی نخواهد گفت دریغا!من می میرم و مرگ من،به اندازه ی افتادن سیبی کال،تأثیری بر جاذبه ی زمین ندارد!من می میرم و مرگ من،به اندازه ی انعکاس برخورد هسته ی انگوری در آب چشمه بر نظم فصل ها مؤثر نیست. مرگ من به اندازه ی به گل نشستن نهنگی خلق و خوی طبیعت را به هم نمی ریزد.شعر: ماردین ابراهیمبرگردان: زانا کوردستانی...
تو هم فریب جهان را خوردی!بله! دنیا چنین است! اول شانه به سرها را کباب می کند و سپس پرستوها را و وقتی دلبسته اش شدی چون فاحشه ای تو را رها خواهد کرد.و چون هرزه ای رو از تو می گیرد،بله! دنیا چنین است خدیجه*! شعر: ماردین ابراهیمبرگردان: زانا کوردستانی...
مرا می گویی که غریبه ها رویا نمی بینند؟!اما من، روزهایی که چون سگ در ترکیه از سرنوشت خود بیزار بودم،تو را به یاد داشتم و رویاهایم را با تو مرور می کردم.تو در خاطرم بودی،تو رویا و آرزویم بودی، آن هنگام که در اسطبل ها بیگاری می کردم و بر روی بتون های سرد بندرگاه ها می خوابیدم.شعر: ماردین ابراهیمبرگردان: زانا کوردستانی...
چه وقت، بین من و تو چنین شکرآب شد، خدیجه؟!به یاد داری که جوجه ای داشتیم که از ترس غرش هواپیما ها خودش را پنهان می کرد!جوجه ای که با گنج قارون هم عوضش نمی کردیم!به یادداری در آغل قوچ ها،شیر بزها را سر می کشیدی،چونکه مادری نداشتی!دوست دارم همچون شاعران بگویم: روزگارت سیاه بود!ولی واقعن روزگار سیاهی داشتی!دخترکی بودی که حتا از اتومبیل هم می ترسیدی،گمان می کردی که گاوی ست و خداوند تبدیلش کرده به آهن!شعر: ماردین ابراه...
مرا می گویی: پسران رحمی در قلب و جانشان نیست!اما من در اسکله، شب هایی که همراه ماهیگیران خودم را با آتشدان های حلبی گرم می کردم،تو را به خاطر داشتم.تو در یادم بودی تمام غروب هایی که من در قایق ها، قرآن می خواندم.شعر: ماردین ابراهیمبرگردان: زانا کوردستانی...
دنیا چنین است خدیجه!ابتدا تابش آفتاب را بر تو عیان می سازد تا که فریب پرتوهایش را بخوری.صبح کاذب را بر سر راهت می گذارد،تا که در دام نسیم صبحگاهی اش گرفتار شوی!با زیبایی هایش فریبت می دهد، که گمان کنی خوشبختی!و بعد دقیقه به دقیقه عمرت را از تو می ستاند ولی تو باز احساس خوشی و شادی می کنی!و وقتی دنیای خائن، با این همه خیانت بر تو چیره شد،آنگاه همچون رفیقی بی شرف،دارایی هایت را از تو می گیرد،و همچون دوستی ریاکار، خنجر ا...
جلوی چشم هایم، هی می آیی و می روی،جواب سلامم را هم نمی دهی،چیست این زمستان سخت روح سپردن؟!الهه ها گناه کرده اند،و تمام نظم زمین را زیر و رو کرده اند،کاری کرده اند که خوشبختی هایم را فراموش کنم.برای قد و بالای رعنای تو نذر کردم تا که دلم را به دست های تو بسپارم.حتا اگر برای راحتی خودت، آن را مچاله اش کنی، شرحه شرحه اش کنی و از ضربان بیاندازی اش!هیچ از علاقه ام به تو کم نخواهد شد، نگران نباش!.شاعر: خاله بکرمترجم: ز...