ز جهان کناره کردم که تو در کنارم آیی
منم آن عاشق عشقت که جز این کار ندارم
خودنمایی نکند هر که کمالی دارد
جای گله نیست چون تو هستی همه هست
گر هست جانی در تنم بهر تو می دارم نگه
آنجا که عشق خیمه زَنَد، جایِ عقل نیست!
تو عمر من و وصلت آسایش عمر من
راحت جانم توئی ای جان و ای جانان من
من و یک لحظه جدایی ز تو، آن گاه حیات؟
به لب آمده ست جانم، تو بیا که زنده مانم
ز معشوقان نگه کاری تر از حرف دلاویز است
آنکه خود را نفسی شاد ندیدست ، منم
بسیار سخن بود، نگفتیم و گذشتیم...
هر که را نیست ادب، لایق صحبت نبود!
بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان
من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی
قلم از عشق بشکند چو نویسد نشان تو
اسرار دلم جمله خیال یار است
شاخه تا آمد به برگش خو کند پاییز شد
ما را به غم عشق همان عشق علاج است
ما را بهشت نقد، تماشای دلبرست
به امید وصال تو دلم را شاد می دارم
بهار آمد بیا تا داد عمر رفته بستانیم
آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار