زندگی بی تو، مرا زهر هلاهل شده است
دلم مى خواست مى شد دیدنت را هر شب و هر شب
بوسیدمش دیگر هراس نداشتم جهان پایان یابد من از جهان سهمم را گرفته بودم
یک شهر پر از آدم و این حجم پر از درد لعنت شود آن شب که تو را برد و نیاورد
تسلی دل عاشق من جز به جمال تو نیست
رفته است و مهرش از دلم نمی رود
راحت جان ما تویی دور مشو ز پیش ما
ما ز تو جز تو نداریم تمنای دگر
آنکه سودا زده ی چشم تو بوده است منم
چون شب برسد نام تو و چشم تو آید به سراغم
لب نهادم به لب یار و سپردم جان را تا به امروز به این مرگ نمرده است کسی
ما را خیال توست تو را خیال چیست ؟
همه را کنار گذاشته ام تو را کنار قلبم
تو معجزه ی عشقی تکرار نخواهی شد هم در دل و هم جانی انکار نخواهی شد
ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر
مرا بی تو قراری نیست تو دانی بی قراری چیست ؟
نیست مرا جز تو دوا ای تو دوای دل من
تو همان هیچ هستی که هرگاه از من می پرسند به چه چیزی فکر می کنی ؟ می گویم هیچ
احساس من و ساز تو جان های هم آهنگ ساز تو دهد روح مرا قدرت پرواز
یکدم برون نمی رود از سر من خیال تو این بی تو حال ماست چگونه است حال تو
چاره بعد از تو ندانیم به جز تنهایی
آنکه بر لوح دلم نقش ابد بست تویی
آشکارا نهان کنم تا چند ؟ دوست می دارمت به بانک بلند
هر چه آمد به سرم از تپش نام تو بود