جز خواستن تو هیچ نخواهد دل ما
آنکه خواب خوشم از دیده ربوده است تویی
حاشا که مرا جز تو در دیده کسی باشد یا جز غم عشق تو در دل هوسی باشد
با چای تو باشد سر صبحی چه شود ، عشق آغوش تو و گرمی یک جرعه غزل وای
هر چه کنم نمی شود تا بروی تو از دلم
ای که همه نگاه من خورده گره به روی تو تا نرود نفس ز تن پا نکشم ز کوی تو
ترسم نکشد بی تو به فردا دل من
بی تو شب ،شب است اما بخیر نیست
هر نفسی می رسد از سینه ام این ناله به گوش که در این خانه دلی هست به هیچش مفروش
ای تو چشمانت سبز من به چشمان خیال انگیزت معتادم
اهل اویم مرا میل دگر نیست بگویم
دردیست در دلم که دوایش نگاه توست
آن که آسان می سپارد جان به دیدارت منم
میخرم ناز تو این ناز خریدن دارد دل سپردن به تو، از خویش بریدن دارد
دوباره نیمه شب است و خودت که می دانی من و خیال تو و این سکوت طولانی
سعی کردم که تو را کم کنم از زندگی ام زندگی کم شد و دیدم تو شدی زندگی ام
گاهی مرا نگاه کنی رد شوی بس است آنان که بی کسند ،به یک در زدن خوشند
گرچه یادی نکند پیش خود اما همه شب دم به دم خاطر او میگذرد از نظرم
بی تو همه هیچ نیست در ملک وجود ور هیچ نباشد چو تو هستی همه هست
ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ی ما را
تو را دوست دارم به وسعت جهانمان و بی نهایت را نمی توان مقدار گرفت
هر که هستی، هرچه هستم من تو را عاشقترم
لبخند تورا دیدم و بنیان دلم ریخت بهم
در دلم عشق کسی نیست به جز عشق رخت