جان به لب آمد و بوسید لب جانان را طلب بوسه ی جانان به لب آرد جان را
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین تو آه مدام پیش نگاهی مدام پیش نگاه
به دلم میگویم آن یوسفی هم که به کنعان برگشت استثنابود... تو غمت را بخور
نقاش نیستم ! اما تمام لحظه های بی تو بودن را درد میکشم ....
خوش نمی آید به جز روی تو ام روی دگر
گره ی کور دلم دست تو را میطلبد
ما سرا پای تو را ای سرو تن چون جان خویش دوست می داریم و گر سر می رود در پای تو
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم
هر چند رفته ای و دل از ما گسسته ای پیوسته پیش چشم خیالم نشسته ای
در خم زلف تو پایبند جنون شد دل من بی خبر از دو جهان غرقه به خون شد دل من
چشممان خورد به هم،صاعقه زد پلکم سوخت نیزه ای جمجمه ام را به گلوبند تو دوخت
وقت خواب است و دلم پیش تو سرگردان است شب بخیر ای نفست شرح پریشانی من ...
ﻣﻦ ﭘﺮ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﯾﺎﺩﺕ نیست
گفتی که به وصلم برسی زود مخور غم آری برسم گر ز غمت زنده بمانم
دستت را به من بده تا به همه بگویم دنیا در دستان من است
صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را ولی من باز پنهانی تو را هم آرزو کردم
مونس و غمگسار من بی تو به سر نمی شود
آنکه منظور دیده ی دل ماست نتوان گفت شمس یا قمرست
روی تو نه روییست کز او صبر توان کرد لیکن چه کنم گر نکنم صبر ضروری
زمین باران را صدا می زند من ، تو را
جرعه جرعه می کشم تو را به کام خویش تا که پر شود تمام من ز جان تو
آه آری این منم اما چه سود او که در من بود دیگر نیست،نیست
چون مات توام دگر چه بازم
آن را که غمی چون غم من نیست چه داند کز شوق توأم دیده چه شب می گذراند