یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم
هر چند رفته ای و دل از ما گسسته ای پیوسته پیش چشم خیالم نشسته ای
در خم زلف تو پایبند جنون شد دل من بی خبر از دو جهان غرقه به خون شد دل من
چشممان خورد به هم،صاعقه زد پلکم سوخت نیزه ای جمجمه ام را به گلوبند تو دوخت
وقت خواب است و دلم پیش تو سرگردان است شب بخیر ای نفست شرح پریشانی من ...
ﻣﻦ ﭘﺮ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﯾﺎﺩﺕ نیست
گفتی که به وصلم برسی زود مخور غم آری برسم گر ز غمت زنده بمانم
دستت را به من بده تا به همه بگویم دنیا در دستان من است
صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را ولی من باز پنهانی تو را هم آرزو کردم
مونس و غمگسار من بی تو به سر نمی شود
آنکه منظور دیده ی دل ماست نتوان گفت شمس یا قمرست
روی تو نه روییست کز او صبر توان کرد لیکن چه کنم گر نکنم صبر ضروری
زمین باران را صدا می زند من ، تو را
جرعه جرعه می کشم تو را به کام خویش تا که پر شود تمام من ز جان تو
آه آری این منم اما چه سود او که در من بود دیگر نیست،نیست
چون مات توام دگر چه بازم
آن را که غمی چون غم من نیست چه داند کز شوق توأم دیده چه شب می گذراند
تو ماه بودی و بوسیدنت نمی دانی چه ساده داشت مرا هم بلند قامت می کرد
سر خوش هستم من اگر با من بمانی تا ابد گر نمانی وای من از طعنه ی بیگانه ها
هم دردی و هم دوای دردی
هر بار آیم سوی تو تا آشنا گردی به من هر بار از بار دگر بیگانه تر بینم تو را
مهر از تو توان برید هیهات اول دل برده باز پس ده
به خوابم گر نمی آیی مرا بی خواب خوابم کن
هر کجا بروی مرا خواهی دید یک شب تمام شهر را دیوانه وار با خیالت قدم زده ام