شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
در ڪنار تو 🫵 صبحی استڪه رنجِ شبان را از یاد می برد..!!!...
این همه از تاریکی بد نگوییدشما که فروش چراغ تانبه لطف همین تاریکی هاست...
از گلی که نچیده امعطری به سر انگشتم نیستخاری در دل است....
تو مثل منی برفراه میروی و آب میشوی....
نگاه کن چه پیر میشوندرویاهایی که تو را نیافتهجهان را ترک میکنند...
از گلی که نچیده ام..عطری به سرانگشتم نیست!خاری در دل است.....
.حکایت بارانی بی قرار استاین گونه که من دوستت میدارم.....
چنین که به هم آغشته ایمتو کجا خواهی بودوقتی که نباشم......
نگاه کن چه پیر می شوندرویاهایی که تو را نیافتهجهان را ترک می کنند...
کجای جهان رفته ای؟باز نمی گردی/ می دانم......
از گلی که نچیده امعطری به سرانگشتم نیستخاری در دل است....
بخندخنده های توترکیدن شاهوار کوهستان های انار است….....
گاهی چنانم بی توکه عبور سایهام از کنارمنگرانم میکند . . ....
می نویسم باراندیگر پروانه و باد خود می دانندپاییز است یا بهار...
حکایت بارانی بیقرار است اینگونه که من دوستت دارم .........