گوئیکه به تن دور و به دل با یارم
او قندِ روزهایِ تلخ من است.
مقدار یار هم نفس چون من نداند هیچ کس
بهار من بُوَد آنگه که یار می آید
در این سرما و باران یار خوشتر
اسرار دلم جمله خیال یار است
تو همانی که ز دیدار نگاهت مرا طاقت نیست
منم آن یار که در سردی شب های غمت می ماند!
به نقد اندر بهشتست آن که یاری مهربان دارد
در روز خوشی همه جهان یار تواند
ای یار بکش دستم آن جا که تو آن جایی
همه هیچ اند، اگر یار موافق باشد
یاری که باری از دل ما کم کند کجاست؟
خوش است خلوت اگر یار یار من باشد
عشق در دل ماند و یار از دست رفت
ا ى یار، نگاه تو سپیده دمى دیگر است
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس
بنشین، که ترا نیست کسی یار تر از من
شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد
بهار من بُوَد آن گه ، که یار می آید ...
زن یعنی ره سپرده به دامان یار...
کاش روزی برسد هر که به یارش برسد دل سرما زده ما به بهارش برسد .
و مرا جز تو دگر هیچ کسی یار نمیشود
هر روز خبر می رسد از رفتن یاری من مانده ام اینجا به چه کاری به چه باری