دل و جان بردی اما....نشدی یارم...
گر تو را با ما تعلق نیست، مارا شوق هست ور تو را بی ما صبوری هست، ما را تاب نیست
در چشم دلم نیش تویی،نوش تویی؛ تو...
جان در هوای گوهر نایاب داده ایم
همه شب نالم چون نی که غمی دارم دل و جان بردی اما نشدی یارم با ما بودی ،بی ما رفتی چو بوی گل به کجا رفتی؟ تنها ماندم، تنها رفتی...
آرزویم چیست؟ دانی اینکه برگیرم شبی بوسه از لب های گرم آرزو انگیز او
برون نمیرود از خاطرَم خیالِ وصالت اگر چه نیست وصالی ولی خوشم به خیالَت
افتادی اگر ز چشمِ مردم چون اشک در چشم مَنی عزیز چون مردم چشم
درد بیعشقی ز جانم برده طاقت وَرنه من ، داشتم آرام ، تا آرامِ جانی داشتم ...
ای دل به سرد مهری دوران صبور باش کز پی رسد بهار چو پاییز بگذرد
چنان باجان من ای غم درآمیزی که پنداری تو ازعالم مراخواهی من ازعالم توراخواهم
اسیر گریه ی بی اختیارخویشتنم فغان که درکف من اختیاربایدو نیست
طی نگشته روزگارکودکی پیری رسید از کتاب عمرما فصل شباب افتاده است
جلوه ها کردم و نشناخت مرا اهل دلی منم آن سوسن وحشی که به ویرانه دمید...
کیم من؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی
آن که خواب خوشم از دیده ربوده است تویی و آن که یک بوسه از آن لب نربوده است منم
آن که سودا زده چشم تو بوده است منم آن که چون آه به دنبال تو بوده است منم
بی روی تو خاموش تر از مرغ اسیریم
آنکه سودا زده ی چشم تو بوده است منم
آنکه خواب خوشم از دیده ربوده است تویی
مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز مرگ خود می بینم و رویت نمی بینم هنوز
من نیستم چون دیگران بازیچه ی بازیگران اول به دام آرم تو را وآنگه گرفتارت شوم
کامم اگر نمی دهی ، تیغ بکش مرا بکُش چند به وعده خوش کنم جان به لب رسیده را ؟
چنان با جان من ای غمٖ در آمیزی که پنداری تو از عالم مرا خواهی من از عالم تو را خواهم