شبی شعری برایت نوشتم در شعرم برف باریدن گرفت و من بر بالین شعرم به خواب رفتم سحرگاهان که چشم گشودم هم برف به تمامی آب شده بود هم شعر را به تمامی آب برده بود :
هیچ قطاری وقتی گنجشکی را زیر می گیرد، از ریل خارج نمی شود! و من گوزنی که میخواست با شاخ هایش قطاری را نگه دارد...!
شعر را در روز نتوان آنچنان زیبا سرود شاعران شبها قلم هاشان قیامت میکند!
هیچ چیز مرا ازهجوم خالی اطراف نمی رهاند. و فکر می کنم که این ترنم موزون حزن تا به ابد شنیده خواهد شد!….
صورت مردی که کنارت راه می رفت پر از حرف بود مرد گنده بی هیچ کلامی حال چهره اش به بچه های لوس و نُنُر شباهت داشت انگار به تو اشاره می کرد و به من می گفت دلت بسوزد من از این ها دارم تو نداری..........
مست بودم، مست عشق و مست ناز مردی آمد قلب سنگم را ربود بسکه رنجم داد و لذت دادمش ترک او کردم، چه می دانم که بود...!
بگذار ببوسمت ؛ نگران نباش کسى ما را نمى بیند ! این شعرها همه سانسور مى شوند…...
هرچند امیدی به وصال تو ندارم ........ یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم.......
-ﺍی ﺭﻓﺘﻪ ﻛﻢﻛﻢ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻭ ﺟﺎﻥ ! ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺑﻴﺎ . ﻣﺜﻞ ﺧﺪﺍ ؛ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺳﺘﻤﺪﻳﺪﮔﺎﻥ ﺑﻴﺎ ﻗﺼﺪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺣﻴﺎﺕ ﺗﻤﺎﺷﺎی ﭼﺸﻢ ﺗﻮﺳﺖ ! ای جان فدای چشم تو ، با قصد جان بیا ...
در وجودمن هزاران زن زندگی میکند یکی شعرمیگوید یکی روزنامه میخواند یکی غذا میپزد یکی موهایش را میباف اما زنی هست که دیگربه آینه نگاه نمیکند اوبازمانده ی هجوم ندیدن هاست
سودای تو را بهانه ای بس باشد مستان ِ تو را... ترانه ای بس باشد! در کُشتن ِ ما چه می زنی تیغِ جفا؟! ما را سر تازیانه ای بس باشد!
لحظه لمس نگاهت ... مست_و_ویران_میشوم
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی #
دوستت دارم و تاوانِ آن هرچه باشد ، باشد ...
شانه هایم گل داده اند از وقتی بارِ دوستت دارم هایم را تنها به دوش می کشم ببین عطر نیلوفری عشقت تمام جانم را پُر کرده است
خموش و گوشه نشینم، مگر نگاه توام؟ لطیف و دورگریزی، مگر خیال منی؟
شنیدستم که وقت برگریزان شد از باد خزان، برگی گریزان میان شاخهها خود را نهان داشت رخ از تقدیر، پنهان چون توان داشت
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
اگر بدانید مردم هزاران بار بیشتر به یک سردرد معمولی خود اهمیت میدهند تا به خبر مرگ من و شما ...... دیگر نگران نخواهید شد که دربارهی شما چه فکری میکنند !
انسانها عاشق شمردن مشکلاتشان هستند اما لذتهایشان را نمیشمارند اگر آنها را هم میشمردند میفهمیدند که به اندازه کافی از زندگی لذت بردهاند
من آنچه را احساس باید کرد یا از نگاه دوست باید خواند هرگز نمی پرسم هرگز نمی پرسم که : آیا دوستم داری ؟ قلب من و چشم تو می گوید به من : آری
نمی خواهم نگرانت کنم اما .... نداشتنت را بلد شده ام ...
وقتی می گویی نرو از آنگاه که می گویی بیا بیشتر دوستت دارم نمیدانم و هرگز هم نخواهم فهمید نرو از بیا چرا این گونه محزون تر است
به کمال عجز گفتم: که به لب رسید جانم !. به غرور و ناز گفتی : تو مگر هنوز هستی؟!…