با من کنار بیا همچون ماه با نیمه ی تاریکش
من به اندازه ی غم های دلم پیر شدم از تظاهر به جوان بودن خود سیر شدم عقل می خواست که بعد از تو جوان باشم و شاد من ولی با غمِ عشق تو زمین گیر شدم
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی یا چه کردم که نگه باز به من مینکنی دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست تا ندانند حریفان که تو منظور منی دیگران چون بروند از نظر از دل بروند تو چنان در دل من...
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را باری به چشم احسان در حال ما نظر کن کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را
ای کاش نکردٖمی نگاه از دیده بر دل نزدی عشق تو راه از دیده تقصیر ز دل بود و گناه از دیده آه از دل و صد هزار آه از دیده
راه گم کرده و با رویی چو ماه آمده ای مگر ای شاهد گمراه به راه آمده ای باری این موی سپیدم نگر ای چشم سیاه گر بپرسیدن این بخت سیاه آمده ای کشته چاه غمت را نفسی هست هنوز حذر ای آینه در معرض آه آمده ای از در...
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه ما کجاییم در این بحر...
یک استکان پر از چای و حس بودن باهم نمیدهم به جهان این خلوصِ چایِ دوتایی
هرکسی یک دلبر جانانه دارد من تو را
مانده ام چگونه تو را فراموش کنم تو با همه چیز من آمیخته ای
به تو دل بستم و غیر تو کسی نیست مرا جُز تو ای جان جهان، دادرسی نیست مرا عاشق روی توام، ای گل بی مثل و مثال به خدا، غیر تو هرگز هوسی نیست مرا با تو هستم، ز تو هرگز نشدم دور؛ ولی چه توان کرد که بانگ جرسی...
به تو دل بستم و غیر تو کسی نیست مرا جز تو ای جان جهان دادرسی نیست مرا
کتاب کهنه تاریخ را نخوانده ببند دلم گرفت از این گردش و از این تکرار
ﻓﺮﺩﻭﺳﯽ ﺍﮔﺮ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺳﺮﻭﺩ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﻪ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ ! ﺯﺑﺎﻥ ﺗﻮ ﺗﻠﺦ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﺷﺎﻫﻨﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ.....
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون ...
شعرهایم مثل دامنت کوتاه باد که می وزد شاعرترمی شوم
به زبان شاعرانه ... به علوم ماورایی ... به چه منطقی بگویم؟! که برای من خدایی ...
هرکسی روی تو را دید از این کوچه نرفت و هم اینک سبب وسعت تهران شده ای
سقوطم از چشای تو چه مرگ شاعرانه ای میشه...
دیدمت وه چه تماشایی و زیبا شده ای ! ماه من ، آفت دل ، فتنه ی جانها شده ای ! پشت ها گشته دوتا در غمت ای سرو روان تا تو درگلشن خوبی گل یکتا شده ای
من شاهدِ نابودىِ دنیاى منم باید بروم دست به کارى بزنم ...
درون سینه ام دردیست خونبار که همچون گریه میگیرد گلویم غمی آشفته ، دردی گریهآلود نمیدانم چه میخواهم بگویم ...
ای دوست بیا تا غمِ فردا نخوریم وین یکدمِ عمر را غنیمت شمریم فردا که ازین دیرِ فنا درگذریم با هفت هزار سالگان سر بسریم
تو بعد از کشف الکل شاعرانه ترین کشف بشری من از سرودن تو مسسسسست میشوم