دلم برایت یک ذره است کی میشود که ساعت وقارش را با بیقراری من، عوض کند؟! عقربههای تنبل! آیا پیش از من به کسی که معشوق را در کنار دارد قول همراهی دادهاید؟ در آسمان آخر شهریور حتی ستارهای هم نگران من نیست به اتاق برمیگردم و شب را دور...
هزارها هنر از عاشقان به عرصه رسد که کمترین همه ، جان خویش باختن است
خوش خرامان میروی ای جان جان بیمن مرو ای حیات دوستان در بوستان بیمن مرو شب ز نور ماه روی خویش را بیند سپید من شبم تو ماه من بر آسمان بیمن مرو
عشق کودتایی ست در کیمیای تن و شورشی ست شجاع بر نظم اشیاء و شوق تو عادت خطرناکی ست که نمی دانم چگونه از دست آن نجات پیدا کنم و عشق تو گناه بزرگی ست که آرزو می کنم هیچ گاه بخشیده نشود
خلاء....نبودن جاذبه نیست ! چشمان بسته توست ... که مرا دچار بی وزنی میکند !
مسافرِ چشمبهراهیهای من بیگاهان از راه بخواهد رسید. ای همهی امیدها مرا به برآوردنِ این بام نیرویی دهید!
بدین افسونگری, وحشی نگاهی مزن بر چهره رنگ بی گناهی شرابی تو, شراب زندگی بخش شبی می نوشمت خواهی نخواهی
پایان نمی پذیرد شورِ حزینِ سرمست حُسنْ ابتدا ندارد، عشقْ انتها ندارد
منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما کافریست رنجیدن...
دنیا به دور شهر تو دیوارْ بسته است هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است کى عید میرسد که تکانى دهم به خویش؟ هر گوشه از اتاق دلم تار بسته است...
با من هزار نوبت اگر دشمنی کنی ای دوست هم چنان دل من مهربان توست
هرچه میخواهمت از یاد برم ممکن نیست من تو را دوست ندارم ؛ اگر بگذاری ...............؟
شنیدمت که نظر میکنی به حال ضعیفان تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت...
هنر عشق فراموشی عمر است، ولی خلق را طاقت پیمودن این صحرا نیست
تو خود ای گوهر یک دانه کجایی آخر کز غمت دیده مردم همه دریا باشد
دیگری نیست که مهرِ تو در او شاید بست چاره بعد از تو ندانیم بجز تنهایی........
نَگردم گِرد معشوقی که گِرد دل نمی گردد!
اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من!
نبض امروزم جور دیگری می زند ... شاخه ی ارغوان با شبنم سرخی بر چشم زیر یوغ فاصله به تماشای باغ آلوچه نشسته هر چند دیوار ارمغان دوری است اما هوای تازه می دهد به دل پنجره شعرهایت
لب تو میوه ممنوع ، ولی لب هایم هر چه از طعم لبسرخ تو دل کند نشد !
هنوز دوستت می دارم علیرغم هرچه هست چون در سواحل تو آموختم چگونه از میان صدفی مهتاب را بنوشم ...
شب را نوشیده ام و بر این شاخه های شکسته می گریم. مرا تنها گذار ای چشم تب دار سرگردان! مرا با رنج بودن تنها گذار.
شب و روز شب و روز شب و روز بگذار که فراموش کنم . تو چه هستی ، جز یک لحظه ، یک لحظه که چشمان مرا می گشاید در برهوت آگاهی ؟ بگذار که فراموش کنم.
در ماندهام به دردِ دلِ بی علاجِ خویش...