متن شاعر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شاعر
نپوشان به خودت پیرآهن غم
رها کن ای دل من دامن غم
بخند و اینچنین باش و همیشه
رفیق شادی باش و دشمن غم
کلامش بوی عطر نسترن داشت
نگاه پاک او رنگ چمن داشت
علف در زیر کفش خاکی عشق
تمایل به گل لاله شدن داشت
هوا، سرد است و من عریان ترسم
درون مسلخ زندان ترسم
من ِ ویران شده در سیل اندوه
گرفتار تب ِ سوزان ترسم
بهار آمد ، ولی غمگین و خسته
تبر ، لبخند جنگل را شکسته
به جای موج آب و رقص ماهی
علف بر دامن هامون نشسته
اگه دنیا ، به دستانش تفنگه
دل دریایی ما ، مرد جنگه
برای هر که شادی را بخواهد
تمام زندگی ، یک جا قشنگه
در این ملک خیال من حیف دلبرم در کار نیست
چون نخورده جام عشق خوابیده است بیدار نیست
من ندارم تاب تنهایی در این ظلمت سرا
ماه ندارد روشنی چون شمس من انگار نیست
شب ندارد رنگ بو صهبا ندارم ور سبو
یا شبم نیست آن شب یا یار من...
روزگاریست در این کوچه گرفتار توام
با خبر باش که در حسرت دیدار توام
گفته بودی که طبیب دل هر بیماری
پس طبیب دل من باش که بیمار توام
بهزاد غدیری ، شاعر کاشانی
در نگاهت آنچه من دیدم، کَس دیگر ندید
خوشه ی خورشید چیدم از شب نیلوفری
حرف من بود آنچه دیگر شاعران هم گفته اند
عشق هرکس محترم «اما تو چیز دیگری»
بهزاد غدیری شاعر کاشانی
شاعر شده ایم و سخت در حاشیه ایم
شخصیت برجسته ی این ناحیه ایم
دنیا هم اگر اسیر دریا بشود
ما غرق ردیف کردن قافیه ایم
بهزاد غدیری ، شاعر کاشانی
از دیگران بریدم
تا مهربان بمانی...!
نامهربان تو رفتی
با دیگران بمانی...!!!
بهزاد غدیری ، شاعر کاشانی
تو شب بودی ، طلوعم را دریدی
جدایی را به چشمانم دمیدی
برای دیدن غم خوردن من
درون باغ افکارم دویدی
تنهایی ،
چراغیست
بیهوده روشن.
آینده ام
جمله ای نخوانده می ماند
در قصه ای
غم انگیز.
ساقه ها را
از شاخه جدا کردیم
چُنان که با زمین ، بیگانه شدیم
وَ از قلب تپنده ی خاک
ریشه را برکَندیم
تا جایی ,
برای مُردن بنا کنیم
حال
خلاصه ی تمدن
تقدیسِ کشتار است و
بردگی
آری,
اینچنین بود برادر
که در گهواره ی تکرار
تاریخ را...
جغرافیا نیستم
که طول و عرض داشته باشم
تاریخ نیستم
که در گذشته
توقف کرده باشم
من شعری بی وزن
در توصیف رنج های توام
مرا ، احساس کن.
آری،
من بازنده گناهکارم
و تو ، بخشنده برنده
حالا مرا
از این دنیای جهنمی ببر
من دیگر
سیب نمیخورم
از روزهای سخت می آیی همیشه
تفسیر کوهی! روح دریایی همیشه
با زندگی و قصه اش در جنگ بودی
خورشید را با زخم های خود سرودی
طوفان غم زد در خودت گاهی شکستی
گاهی تو هم با بی کسی از پا نشستی
آیینه ای فریاد می زد حسرتت را
بر...
خوشا آنانکه با «سایه» همسایه شدند...
(بیاد مرحوم هوشنگ ابتهاج)
بهزاد غدیری/ شاعر کاشانی