دلواپس گذشته مباش و غمت مباد من سالهاست هیچ نمی آورم به یاد بی اعتنا شدم به جهان، بی تو آنچنان کز دیدن تو نیز نه غمگین شوم نه شاد رسم این مگر نبود که گر آتشم زنی خاکستر مرا نسپاری به دست باد گفتی ببند عهد و به من...
من درختی کلاغ بر دوشم ، خبرم درد می کند بدجور ساقه تا شاخه ام پر از زخم است ، تبرم درد می کند بدجور من کی ام جز نقابی از ابهام؟ درد بحران هوّیت دارم یک اشاره بدون انگشتم ، اثرم درد می کند بدجور جنگجویی نشسته بر خاکم...
دست هایت روسری را از وسط تا می کند این مثلث در مربع سخت غوغا می کند مثل یک منشور در برخورد با نور سفید روسری، رویِ سرِ تو رنگ پیدا می کند سبز، قرمز، سرمه ای، فرقی ندارد رنگ ها صورت تو،روسری ها را چه زیبا می کند می...
برعکس بهارا که چند ساله بهاری نیست پاییز هنوز با ماست ، پاییز شعاری نیست پاییز هنوز سرخه ، پاییز هنوز زرده مثل یه درخت سبز با ریشه ی تب کرده این فصل ُ که میشناسی ، می خنده و می باره احوالشو می بینی ، معلومه جنون داره دیوونه...
گفتی از طعم شراب و، چقدَر خواست دلم از چه ترسید؟ ننوشیده، که برخاست دلم بعد از آن روز که از کوچه معشوقه تو رد شدم، هر شب و هر روز خطر خواست دلم سال ها می گذرد، باز همین امروز است شبی از دکه لبهات شکر خواست دلم شادمان...
چون به هرحال قرار است ندامت ببریم پس چه بهتر که از این تجربه لذت ببریم پشت هر ثانیه رمزی است وگرنه می شد پی به اسرار حکیمانه ی خلقت ببریم بار آن مرتبه ای را که زمین ماند، بیا همتی کرده و بر دوشِ امانت ببریم آدمی میوه ای...