دلم بجز برای تو خدا خدا نمی کند
شعر گفتم که ز دل بردارم بار سنگین غم عشقش را شعر خود جلوه ای از رویش شد با که گویم ستم عشقش را
چه کسی گفته که خواب اَبدی فاجعه است ؟ که در آغوش تو خوابیدن و مردن عشق است
اگر بهشت بهایش تو را نداشتن است جهنم است بهشتی که نیستی تو در آن
تو باشی و آن کلبه ی چوبی ته دِه اصلا خود من اهل همان کوره دهاتم
سرم را رو به هر قبله قسم را زیر و رو کردم زیادت را که دزدیدند کمت را آرزو کردم
گر ز آمدنت خبر بیارند من جان بدهم به مژدگانی
گویند اگر مِی بخوری عرش بلرزد عرشی که به یک جام بلرزد به چه ارزد...؟
تو فقط بگو چه ریخته ای در پیاله ی حواسم که این چنین در آرامش چشمهایت به دنبال غرق شدنم
در خاموشی نشسته ام خسته ام سرگردانم در هم شکسته ام من دل بسته ام
گاه راه میروم گاه می نشینم گاه می خندم و گاه می گریم و آنگاه که تو نیستی آه میکشم و ناگاه می میرم
دلم گرفته هوس شادی کرده ام شادی از جنس تو مثلا صدایت را بشنوم یا یا ببینمت یا در آغوش بگیریم اصلا نه تنها یک بوسه کافیست تا مرزهای شادمانی را در نوردم
دور ترین نقطه ی هستی تویی کاش که دستم به دلت می رسید
همه با یار خوش و من به غم یار خوشم سخت کاری ست ولی من به همین کار خوشم
صبح یعنی..! لبخند_تو نگاه_من صبح_یعنی..! عطر_تنت_پیچیده_در_اتاق_من صبح_یعنی..! انگشت_من_گم_شده_در_موهای_تو صبح_یعنی..! آغوش_تو_ آغوش_من __
میان سینه ی من کسی ز نومیدی نفس نفس می زند کسی به پا می خیزد کسی تو را می خواهد کسی ز خود می ماند کسی تو را می خواند
کن نظری که تشنه ام بهر وصال عشق تو من نکنم نظر به کس جز رخ دلربای تو
خسته شکسته و دلبسته من هستم من هستم من هستم از این فریاد تا آن فریاد سکوتی نشسته لب بسته در دره های سکوت سرگردانم من می دانم من می دانم من می دانم در خاموشی نشسته ام خسته ام در هم شکسته ام من دل بسته ام
ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بی تو بنشینم به جز رویت نمیخواهم که روی هیچ کس بینم
هیچ در عمق دو چشم خامشم راز دیوانگی را خوانده ای هیچ می دانی که من در قلب خویش نقشی از عشق تو پنهان داشته ام ؟
نگاه کردم در خود و در خود همه تو را دیده ام
هرچند بشکستی دلم از حسرت پیمانه ای اما دل بشکستهام نشکست پیمان تو را
دست نمی دهد مرا بی تو نفس زدن دمی
ای سراپایت سبز دستهایت را چون خاطره ای سوزان در دستان عاشق من بگذار و لبانت را چون حسی گرم از هستی به نوازش لب های عاشق من بسپار