متن علی معصومی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات علی معصومی
دُردانگی
باران به باران چکیدم دیوانگی های خود را
وادی به وادی دویدم مستانگی های خود را
صد چلچراغ طریقت از عهد دیرینه دارم
آتش به آتش پریدم پروانگی های خود را
بگذار پیشت بماند هر داستانی که گفتم
باور به باور شنیدم افسانگی های خود را
از تلخی روزگاران...
شروع شد
پیمان گرفت و فصل بهاران شروع شد
تاوان گرفت و لحظه جبران شروع شد
با طره های داده به بادش چها نکرد!
طوفان گرفت و موج پریشان شروع شد
در پیج و تاب فتنه گری چاک دامنش
میدان گرفت و قصه ترلان شروع شد
یک شهر را به...
میلاد حضرت محمد ص
مشرق دامنه ی نام و نشان روشن شد
نور شادی بدرخشید و جهان روشن شد
سخن از عهد عتیق است و شنیدن دارد
کعبه از ریختن سنگ بتان روشن شد
آب دریاچه ساوه سر خشکیدن داشت
یا دلیل دگری داشته؟... آن روشن شد
طاق کسری شب...
نیشکر
این مرثیه ها درد دل مختصر ماست
هر خاک غمآلوده پر از بال و پر ماست
می برگد و می روید و هرساله شکوفاست
این جلگه که از چشمه چشمان تر ماست
همرنگ شفق بوده و همصحبت خورشید
دریای نگینی که به خون جگر ماست
هر سرب فرو رفته...
سیاهیم هنوز
عابر و رهگذری مانده به راهیم هنوز
مانده در مرحله ای گاه به گاهیم هنوز
اختران را به شب تیره خود باخته ایم
محو در پرتو افتاده به چاهیم هنوز
خبر از مشرق پاینده خورشید رسید
ما در این دایره بیگانه ماهیم هنوز
رفته از خاطره ها بود...
مختصرم کن
تا مضحکه شهر نگشتم خبرم کن
آشفته از این زهر نگشتم اثرم کن
تا کنج قفس خو نکند در تن و جانم
رویای پریدن به سر بال و پرم کن
ای هرچه تماشای تو سرخط تمنا
از گرد و غبار گذرت تاج سرم کن
دیریست هواخواه توام ای...
اربعین ۶
پس از یک اربعین عطر گل دردانه می آید
طنین نغمه ای جامانده در ویرانه می آید
نسیم آهسته می پیچد مشام بیقراران را
هوای چیدن سیب و گل ریحانه می آید
به زیر خاک باران خورده عطر تازه می ریزد
به بالاسر پرستویی به سوی لانه می...
لابد نمی داند
مانند بادی در دل صحرا شتابانم
چون برگ پاییزی که فرش هر خیابانم
رویای دریایی شدن دارم به سر اما
صد آبشار از شانه های خود گریزانم
بس شوکران از باده آوارگی خوردم
صدها کویر از تشنگی لبریز بارانم
چون موج سرکردانکه سر بر صخره میکوبد
سیلی...
لن ترانی
حریم ظلمت شب پرتوی از نور می خواهد
چراغ روشنی در سقف سوت و کور می خواهد
بتاب از هر شعاع روشنایت آسمانم را
تجلیگاه خوبان جلوه ای پرشور می خواهد
بیا اکنون که مشتاق تو هستم دلبری فرما
که استبصار موسی رعد کوه طور می خواهد
ببین...
بیگانه نیستی
در آرزوی روی تو مردن خطا نبود
راهی به جز برای تو بودن مرا نبود
بی شک اگر فدائی رویت نمی شدم
شیدائی و ترانه و حال و هوا نبود
وقتی که بی بهانه تو را جار می زدم
در جان خسته صحبت هول و ولا نبود
ای...
چه خواهی کرد؟
سرآغازم چنین شد لحظه پایان چه خواهی کرد؟
بگو آخر تو با دلخسته ای ویلان چه خواهی کرد؟
نمی دانم در این راهی که دنبال تو می گردم
در آخر با من سرگشته و حیران چه خواهی کرد؟
اگرچه برده ای از یاد خود قول و قرارت...
بپرس
بعد از این حال مرا از دل دیوانه بپرس
از نظر بازی هر نرگس فتانه بپرس
پیش هر آینه و شمع گلی یادم کن
تب سوزان مرا از پر پروانه بپرس
حرف هشیاری و دیوانگی و مستی نیست
حال رسوای مرا از می و پیمانه بپرس
آشنایان سخنم را...
شکر ریز
هر گوشه کاشانه گلاویز دلم بود
ماه شب ویرانه شباویز دلم بود
غوغای کلاغان و تماشای درختان
دنیای مترسک زده جالیز دلم بود
کو فصل بهاری که برویاندم از نو
امید خیالی که به پائیز دلم بود؟
سنگم زدی ای دشمن دیرینه حلالت
بی مهری آئینه نمک ریز...
تکرگ آباد
شب ویرانه غیر از ماه تابانی مگر دارد؟
بیابان جز امید ابر و بارانی مگر دارد؟
چه غم از دوری ساحل تهِ امواج دریا را
در این آوارگی امید سامانی مگر دارد؟
میان نقشه ی جغرافیای شهر هشیاران
سر دیوانه جز رویای زندانی مگر دارد؟
جنون آباد بی...
حدیث آرزومندی
من آن شمعم که میسوزم دمادم رو به پایانم
چنان بادی که در صحرا به هر سوئی گریزانم
بروی شاخه میلرزم چنان برگی که در پائیز
رها در باد و باران راهی فصل زمستانم
میان کوچه و پس کوچه های شهر حیرانی
اسیر پرسه های سهمگین هر خیابانم...
خورشید مجسم
پلکی بزن ای آینه ی صبح دمادم
ای مظهر سرزندگی عالم و آدم
لبخند تو جانمایه بالندگی ماست
چشمان تو با گردش هر ثانیه مرهم
از قامت رعنای تو قد قامت هستی
رخساره زیبای تو خورشید مجسم
ای فصل پر از برکت باران طراوت
سرشاخه لبریز شکوفایی و...
دنیا
هشدار به بادت ندهد زیور دنیا
رویای فرینده ی سیم و زر دنیا
ای آدم آزاده که در دام بلائی!
در بند و طنابت نکشد باور دنیا
دلشیفته و عاشق و خامت ننماید
عفریته خوش صورت بد گوهر دنیا
نایابترین دُرّ گران عمر گران است
هشدار که ارزان ندهی...
چشم و بیداری کجا
سینه ام آتشفشان و لهجه ام نجوای رود
غیر از اینها قسمت ما توی این عالم چه بود!
همنوای بیقراران است و همپای نسیم
هر که از حال و هوای ما غمی را می سرود
کیمیای لحظه ها سرمایه های عمر ماست
ما که دادیم از...
کوچانده
باورم کردی و من از همه درمانده ترم
عابری از سفر آتیه جامانده ترم
راه رفتن به کجا و غم ماندن تا کی؟
من که از حوصله آینه کوچانده ترم
گفته بودی که کنار تو به مقصد برسم
تو نباشی به خدا از همه وامانده ترم
زندگی کبکبه ام...
نگفتی
جانا به سر وعده و پیمان که بودی
با ناز و ادا سرو خرامان که بودی
یک دشت غزل می وزد از طرز نگاهت
زیبائی آهوی بیابان که بودی
آنشبکه خیالت سر همراهی ما داشت
دردانه ترین گوهر پنهان که بودی
ای قرص تماشایی شب های دلاشوب
مهمان سر...
افسوس
دل دیوانه ای دارم... ندارد باوری، افسوس
به باد فنته اش دارد شرار اخگری افسوس
دمادم در تب دلدادگی درخویش می سوزم
از این اتش نمی ماند بجز خاکستری افسوس
تمام کیش و آئین و مرام و مسلک و دین را
سر بازیجه می گیرد بلای محشری افسوس
دل...
غم رسوائی
شب و مهتاب و آرزو از من
سحر و یاس و عطر و بو از تو
قاب دیوار پشت سر از من
آب و آیینه پیش رو از تو
مهلت آه بی صدا از من
فرصت هرچه گفتگو از تو
جرعه جام شوکران از من
مستی و باده...