پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
و گناه ما این بود که عشق اولشان نبودیم...برای همین چشم هایمان به نظر زیبا نمی آمدو بدخلقی هایمان روی چشم های کسی جانداشت،برای بودن و ماندنمان زمین را به آسمان ندوختندو هیچ کاری برای ثابت کردن دوست داشتن هایشان انجام ندادند،تار موهایمان قافیه ی شعر و غزل نشدو صدایمان تسکینِ درد هایشان...ما عشق اول نبودیم؛وگرنه...برای دیدنمان لحظه شماری میکردندو برای لمسِ آغوشمان پیش قدم میشدند،تنها نمیماندیم،یادِ یک نفر خودمان را از یادما...
دوستی هایتان را به عشق نرسانید!به جایی که سلام دادنش، سَر حالتان بیاورد و قربان صدقه های بی منظورش، خاص شود برایتان. به جایی که عقربه ها وقتی کنارش هستید، برای گذشتن عجله داشته باشند و قهوه ها تلخ به نظرت نیایند.دوستی هایتان را به جایی که یک روز حرف نزدن با او، خُلقِتان را تنگ میکند و احوال پرسی نکردنش، حالِ خوبتان را بَد میکند، نرسانید.دوست که بمانید، لااقل کنارِ خودتان داریدش. قدِ یک تبریکِ تولد، قدِ یک گپ و چایِ عصرانه، قدِ یک شب بخیر گف...
"مادرها"بهشت مجسّمِ خدا رویِ زمینند؛همان دلیلی که وادارت میکند به زمین نخوردن برای ندیدنِ بغضشان،همان آرامشی که همیشه و همه جا تمنایش میکنی..."مادرها"همان هایی هستندکه پیششان هیچ چیز برای پنهان کردن نداریو دستت تا همیشه رو شده است."مادرها"همان هایی هستند که؛بودنشان جبرانِ تمامِ نبودن هاست،امنیتِ بویِ تنشان جبرانِ همه ناامنی ها،دستهایِ بوسیدنیشانتسکین همه یِ زخم هاوتارهایِ سفید ِ قدر دانس...
یادگار من برای دختری که پایش را به این دنیا باز کردمجواهراتم نیست،یا لباس های از آب گذشته ...عوضش تا دلش بخواهد برایش دفتر شعر کنار گذاشتم و حرف های مادر و دختری...به وقت تجربه کردن هر چیزی کنارش هستم،پشت سرش...یک جوری مَردَم را جلویش در آغوش میگیرم که باور کند ابراز احساسات و آغوش و بوسه گناه کبیره نیست،معصیت نیست...یادش میدهم زن باشد،عاشق موهایش باشد و حواسش به نپریدن گوشه ناخونش،ولی باید حواسش باشد که زن بودن با مستقل بودن ه...
عادی میشه،عادت میکنی،به همه چیز ؛به نبودنا،عوض شدنا،جایِ خالیا،نخندیدنا،نخوابیدنا...ولی مهم اینه چه جور عادت میکنی...عادت میکنی بعد از هزار باری که صداش زدی و بعد یادت افتاده که دیگه نیست تا جوابتو بده...عادت میکنی بعد از دوستت دارمی که گفتی و بغض کردی از اینکه از لباش دوستت دارم در نیومده مثلِ قبل...عادت میکنی به صندلی خالی رو به روت، به شب بخیر نشنیدن، به فاصله بین انگشتات که خالیه...عادت میکنی به درد کردنِ خنده هات، به یادِ...
آمده بودم که بمانم،اثاثه ام را به قصد ماندن آورده بودم،دوست داشتم تا ابد صاحب خانه قلبت باشم و صاحب خودت...خواستم تا ابد صاحبخانه بمانم،نمیخواستم هیچ کس به خانه ام حتی نگاه چپ کند،نمیخواستم هیچ کس هیچ آزاری برساند به خانه ام،به قلبت...نمیخواستم اشک بیاید تو چشمهای کسی که صاحبش من بودم،نمیخواستم اخم بیاید به پیشانی کسی که صاحبش من بودم...من فکر میکردم صاحب خانه ام و صاحب تو...ولی،آدمها انگار زیاد اشتباه میکنند،آدمها انگار زیاد ...
من چیز زیادی از عشق نمیدانمفقط میدانموقتی میخواهی یک نفر رادوست نداشته باشیو نمیتوانی ،یعنی دلت را بَد باخته ای ......
دلتنگی را فقط آغوش رفع میکند،دلتنگی را شنیدن صدایش رفع میکند آنهم نه از پشت گوشی،درست از کنار گوشت.....دلتنگی را یک ساعت زل زدن توی چشمهایش بدون حتی پلک زدن رفع میکند.....درمان دلتنگی یک کافه دنج است،بنشینی کنارش،نور مایل بتابد به صورتش،زل بزنی به نیم رخش،دستش دور شانه ات باشد و صدای نفس هایش را بشنوی،قهوه بزنی با عطر تنشو دستش که دورت پیچیده شده راهر چند دقیقه یکبار فشار دهی،که بگویی ببین بودنت خیلی خوب است،بودنت اینجا،ای...
مشکل مردا اینه که همشون میخوان تورو به دست بیارن؛برات یه دسته گل بزرگ میخرن که تورو تحت تاثیر قرار بدن،بهت ابراز علاقه میکنن که فکر کنی دوستت دارن و تو هم به دوست داشتنشون فکر کنی،دستتو میگیرن که حسِ امنیت بهت القا کنن،باهات مهربون رفتار میکنن که تا ابد خوش رفتاریاشون از یادت نره،جایِ خالی تمومِ کسایی که نداری رو برات پر میکنن که بفهمی دنیا بدونشون چقدر ترسناکه...مشکل مردا اینه که همشون میخوان تورو به دست بیارن؛به هر نحوی شده،از ه...
توی حیاط خانه اشان بود...اولین بوسه ام را میگویم؛بعد از آن بارها بوسیده شدم،توی جاهایی عاشقانه تر و زیباتر،ولی ضربان قلبم توی حیاط آن خانه......دیگر تکرار نشد.توی حیاط ایستاده بودم ،رفته بود از توی خانه چیزی بیاورد،صدای در آمده بود و من برگشته بودم سمت در،رو که برگرداندم به سمتِ راهی که از آن رفته بود،گرمی نفس هایش را حس کردم...و قلبی که تا آن روز آنقدر تند نزده بود...رو به روی برج ایفل،توی یک هتل پنج ستاره،اصلا توی خود ...
اگر اینجا بودیبرایت میگفتم که آن وقتها که نبودی،جهان ریخته بود به همو هیچ فصلی ارمغانی جز دلتنگی نداشت.بعد با بهت میپرسیدمباورت میشود؟؟؟پاییز که میشد از درخت ها عوض برگ هادلتنگی ها سقوط میکردند...
من دلم همین حالا عشق میخواهد...اینکه یک نفر یک روزی می آید، دلم را آرام نمیکند،بغضم را تمام نمیکند،دستهایِ یخ زده را گرم نمیکند.عشق مهم است،حیاتی است،همان دلیلی است که صبحها چشم هایت را باز میکندو لبهایت را به خنده باز.ولی کی اتفاق افتادنش مهم تر است؛که آنوقتی باشد که تمامِ وجودت تمنایش را میکند،یا آنوقتی درِ خانه ات را بزند که تک تک سلول هایت به تنهایی خو گرفته،به همیشه فرد بودن عادت کرده....مهم است آن یک نفر آنوقت...
زنها چیز های غیر منتظره را دوست دارند؛وسط یک چهار راهِ شلوغ دوستت دارم شنیدن را،دسته گل به مناسبت هیچ چیز را،کلیدی که به جای ساعتِ هفت ساعتِ چهار بچرخد تویِ قفل را،مردی که پیش بند ببندد و صورت کفیش عجیب دیدن دارد را...زنها چیزهای غیر منتظره را دوست دارند؛بوسه های ناگهانی را،بوسه های ناگهانی را،بوسه های ناگهانی را......
گاهی مردها را در آغوش بگیرید؛این مردها که فاصله ی شانه هایشان امن ترین نقطه جهان است،گاهی نیاز دارند به غرق شدن توی امنِ ظریفِ زنانه ای......
ما "دخترها" هیچوقت برایِ رسیدن به آرزوهایمان منتظر کسی نبودیم،هیچوقت خودمان باورمان نشده جنس دومیم ضعیفیم،هیچوقت نتوانستیم خودمان را قانع کنیم بخاطرِ نگاهِ کسی تویِ خیابان بلند نخندیم،لباس های رنگی نپوشیمآزادانه و با شوق رویِ جدول راه نرویم.ما "دخترها" تا دلتان بخواهد چیزهایی که حقمان بوده را نداشتیمبه اسمِ "دختر" بودن کارهایی که دوست داشتیم را نکردیمو برایِ چیزی به نام آبرو خیلی دخترانگی ها نکردیم؛ول...
من باید دلیلِ همه خندیدنات باشم،من باید اونی باشم که همه دوستت دارماتو میشنوه،من باید اونی باشم که برای زودتر رسیدن بهش و زودتر بغل گرفتنش پا تند میکنی،اونی که گوشیش پر از عکسای بهم ریخته و شلختته،من باید اونی باشم که تو حرفاتو بهش با آهنگ میزنی...ببین من باید اونی باشم که تو برای دیدنش عجول ترین آدم رو زمینی،اونی که شب قبل از دیدنش از استرس تا دم دمای صبح خوابت نمیبره،من باید اونی باشم که تو برای داشتنش حاضر شدی خیلی چیزارو نداشته ...
خواستم بگویم؛فقط یک نفر توی دنیا هستکه ارزشِ دوست داشتن را دارد...یعنی تو دلت به عقلت التماس میکند تا باور کند او ارزش اینهمه عشق را داشته باشد...آن یک نفر را سفت بچسب؛بعد از او نه دلت برای چیزی به دست و پایِ عقلت می افتد،نه کسی به چشمِ دلت ارزشِ به پا افتادن را دارد......
صادقانه بگو؛توی رویاهایت،آنجایی که هیچ رودربایستی با هیچ کسی نداریآنجا که دیگر غرورت یکه تازی نمی کند آنجا که مجبور نیستی تظاهر کنی به هیچ چیز؛آنجا هم مرا دوست نداری؟!...