شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
زن،دوست داشتن نصفه و نیمهنمیفهمد...یک زن رایا باید پرستیدیا به حال خود رها کرد...خاکستری فرسوده اش می کندبیشتر از نبودنت،بیشتر از سیاهمطلق......
چون سرو خمیده ام که دارد غم برگدر چشم توام ولی گرفتار تَمَرگخِشت دلم از فراق تو ریخته چونفرسوده عمارتی که لَم داده به مرگ...
این پاییز ٬ چقدر پاییز استدلم گرفته ...نیستی و هستم هنوزبی جان و بی رمق ...خسته از روزهای تکراریفرسوده ام در شب های بی روزنسیاهیِ مطلق ......
افسوس که بی فایده فرسوده شدیموَز داسِ سپهرِ سرنگون سوده شدیم؛دردا و ندامتا که تا چشم زدیم،نابوده به کامِ خویش، نابوده شدی...
آدم به امید دست یافتن به ثروت، عشق، یا آزادی، خود را خسته و فرسوده میکند و وقتی که آن را به دست آورد، از داشتنش لذت نمیبرد یا آن را تباه میکند !خوشبختِ واقعی، آن کسی است که بتواند به خود بگوید : من میخواهم راه بروم، نه اینکه به مقصد برسم ...و بدبخت کسی است که خود را مقید میسازد و میگوید: من میخواهم به مقصد برسم ، رسیدن مُردن است !...