شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
آینه های چشمک زن... صلوات شمار... ذکر پیرزنی کمر خمیده استدستمال های کاغذیدست زنی ژولیده است که نوزاد کوچکش... در دست دیگرش، خوابیده استدختر فال فروشی که نگاهش معصومبا دستانی سرد، در پی روزی خوداز خانه برون آمده استآری... اینجا راهرو است! راهروی متروی شهر استپر ز فریاد زنان و کودکان بی کس استرعنا ابراهیمی فرد...
.آینه های چشمک زن... صلوات شمار... ذکر پیرزنی کمر خمیده استدستمال های کاغذیدست زنی ژولیده است که نوزاد کوچکش... در دست دیگرش، خوابیده استدختر فال فروشی که نگاهش معصومبا دستانی سرد، در پی روزی خوداز خانه برون آمده استآری... اینجا راهرو است! راهروی متروی شهر استپر ز فریاد زنان و کودکان بی کس استرعناابراهیمی فرد(رعناابرا)...
جفر کفتر می دزده میزاره توی شلوارشمیره مترو زیپ شلوارش باز میشه سر کفتر میاد بیرونمعتاده میگه:داداش چشت روشن یکی از تخمات جوجه شده....
می گویم بیا چشم هایمان را ببندیم و خیال کنیم این آخرین مرحله فیلم « جومانجی » است. میمون ها حمله کرده اند، خفاش ها آمده اند و رفته اند، از پس زنبورهای غول آسا هم برآمده ایم، سیل و شبیخون گیاهان آدمخوار را هم پشت سر گذاشته ایم، حالا آن مردک شکارچی کلاه به سر مسلسل به دست در هیبت کرونا نازل شده، از این خیابان به آن خیابان دنبال مان می کند، توی سوپرمارکت و مترو. شاید کار به جنگ تن به تن بکشد، اما بُرد مرحله آخر با ماست، ما از پس این مرحله هم برمی آ...
امروز مترو شلوغ بود و فشار خیلی زیاد بود چند تا سرفه کردم بعد افتادم رو زمین همه پیاده شدن با خیال راحت نشستم...
توی ماشین توی مترو تو اتاقم تو خیالم توی جاده تو خیابون سر کارم پشت فرمونبه تو فکر می کنم و به تو فکر می کنمبه تو فکر می کنم و به تو فکر می کنم...
کتاب خواندن در پاریس حسابی حرص آدم را در می آورد . هر کس را می بینی ، یک کتاب در دست دارد و تند تند مشغول مطالعه است . سن و سال هم نمی شناسد ، سیاه و سفید و مرد و زن و بچه هم نمی شناسد . انگار همه در یک ماراتن عجیب گرفتار شده اند و زمان در حال گذر است . واگنهای مترو گاهی واقعا آدم را یاد قرائت خانه می اندازند ، مخصوصا اینکه ناگهان در یک مقطع خاص کتابی گل میکند و همه مشغول خواندن آن می شوند . . . فضای پاریس هیچ بهانه ای برای مطالعه نکردن باقی نمیگ...
در کوچه ، خیابان ، متروصدای تو را می شنومدر خانه ، سکوت ، رویاهامی گویند دیوانه اممی گویم دیوانه اگر بودمکه صدای شما را می شنیدم...