
دل نوشته های سردار
سایت من https://www.instagram.com/gerdioz
روزی مادرم شال را روی شانهام انداخت و گفت: «زمستان زود میگذرد.»
زمستان گذشت، اما سرمای دلتنگی او هنوز در جانم مانده است.
معلمم میگفت: «هر سؤالی پاسخی دارد.»
اما نگفت چرا بعضی غیبتها، هیچ جوابی ندارند.
او گفت: «عشق، مرز نمیشناسد.»
اما هیچوقت نگفت که نبودنش، مرزی میسازد تا همیشه.
مادرم همیشه میگفت: «لبخند بزن.»
اما هیچوقت نگفت گاهی لبخند، عمیقترین گریهی دنیاست.
بوی تنت در خیابان پیچید،
مرا به عقب کشاند،
به روزهایی که هنوز تو بودی،
و جهان دوباره زنده شد.
در ایستگاه مترو،
صدای خندهی تو بین جمعیت پیچید،
و من بدون اینکه بفهمم، دنبال تو دویدم،
تا هرگز گم نشوی.
تو کنار رودخانه ایستادی،
آب انعکاست را گرفت،
و من بدون اینکه بفهمم، عاشق شدم،
زمان در نگاهت متوقف شد.
نگاهت مثل مه صبحگاهیست،
که حتی سنگهای دل را نرم میکند،
و تمام سکوتها پر از نفسهای توست،
لحظهها با تو جان میگیرند.
تو و من،
دو نقطه در جهان که با هم یک ستاره میشویم،
و تاریکی هم نمیتواند ما را جدا کند.
وقتی لبخند میزنی،
دنیا به یاد میآورد که هنوز زندگی زیباست،
و قلبم دوباره پرواز میکند.
بوی تنت،
مثل یادآوری روزهایی که هنوز نرفتهاند.
لمس دستانت،
همچون وزش بادی ست که تمام اندوهها را میبرد.
به تار موهایت قسم...
که هر بار روی پیشانیات میلغزند،
تمام جهان در من فرو میریزد.
بوی باران که میآید، انگار نامت دوباره در دلم زنده میشود.
نه تویی، نه آن روزها… اما هنوز چیزی در من تپش میکند.
وقتی دستت در دستانم است، جهان آرام میشود.
نگاهت پنجرهای به فردایی روشن است،
و لبخندت مرا به یاد میآورد که زندگی ارزش جنگیدن دارد.
با تو، حتی تاریکی هم راهی به سوی نور پیدا میکند.
دستت را میگیرم، حتی اگر نباید.
نفسهایم روی گردنت میلغزد و دیوارها راز ما را میشنوند.
هر نگاهت در من آتشی ممنوع میافروزد، و من بیشتر میخواهم…
با جسارتی که مرزها را میشکند، تو را به خودم میکشم.
دستت روی تنم کشیده میشود و هر لمس، رگهایم را برق میاندازد.
چشمهایت نمیگذارند نگاه را بردارم، و نفسهایمان گره خوردهاند، زمان انگار ایستاده است.
لبهایمان نزدیک میشوند، اما هیچکس هنوز جرئت نمیکند تمام فاصله را پر کند.
هر حرکتت، هر لرزش دستت، بدنم را به آتش میکشد؛ تپش قلبم...
بیدار شدم، و هنوز خواب بودم.
پنجرهای باز بود که به اتاق دیگری باز میشد، همان اتاق.
روی صندلی نشسته بودم، اما از تخت نگاهم میکردم.
سایهای پشت پرده تکان خورد، پرده افتاد، هیچکس نبود.
من به آینه نگاه کردم؛ او پلک زد.
عشقِ ما،
آتش زیر خاکستر است،
نمیسوزاند اما نمیگذارد بخوابم،
هر نگاهت،
خطریست که با دل میپذیرم،
و هر بوسهات،
طعمهایست برای دیوانگیِ دل…
ما دو نفریم در بازیِ ممنوعه،
که هیچ قاعدهای برایش نیست،
جز تپیدنِ دیوانهوارِ این دلِ بیقرار.
هر انسانی که در زندگیمان میآید،
آینهایست از فضائل و رذائل ما،
عشق و نفرتمان،
زیبایی و زشتیمان.
سکوت کردی،
اما لبهایت
هنوز روی گردنم شعر میخوانند…
بیصدا،
بیرحم،
بیتو.
هر شب،
لمسِ خیالت
روی تنِ خستهام میریزد،
مثل باران،
بیاجازه،
بیامان…
در آغوش تو،
جهان معنایی نداشت،
جز صدای قلبت،
که بیاذنِ من،
شعر میسرود روی تنم...