یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
صدای خنده های توافتادن تکه های یخ استدر لیوان بهارنارنجبخند!می خواهم گلویی تازه کنم!محسن حسینخانی...
خورشیدروسری اش را پهن کرده روی میزگنجشک هاسر و صدایی به پا کرده اند که نپرس!و من مانده امچایی اول صبحم رابا شکر خنده ات بخورمیاقند لبت......
برایت دست هایم راباز نگه می دارمآنقدر که نزدیک خانه تانمزرعه ای سبز شود !پدرت به من افتخار کندکه کلاغ ها را دور می کنممادرت از سر لطفبرایم کلاه حصیری ببافد !و منبه روزی فکر کنمکه تودر آغوشم بگیری......
می روی که خوشبخت شویو من حال کودکی را دارمکه نخ بادبادکش پاره شده...ماندهبرای اوج گرفتنشذوق کندیا برای از دست دادنشگریه!......
مے گویند:ماه نو را ڪه دیدیآرزویے ڪن!هر شب مے بینمت و هر شب آرزویت مے ڪنم ️️️...
می روی که خوشبخت شوی و منحال کودکی را دارمکه نخ بادبادکش پاره شده...ماندهبرای اوج گرفتنش ذوق کندیا برای از دست دادنشگریه!...
از وقتیدوست داشتنتدر رگ هایم جریان گرفتجور دیگر زنده امانگارماهی های سرخاز زیر پوستمراه دریا راپیدا کرده اند.......