صدای خنده های تو افتادن تکه های یخ است در لیوان بهارنارنج بخند! می خواهم گلویی تازه کنم! محسن حسینخانی
خورشید روسری اش را پهن کرده روی میز گنجشک ها سر و صدایی به پا کرده اند که نپرس! و من مانده ام چایی اول صبحم را با شکر خنده ات بخورم یا قند لبت...
برایت دست هایم را باز نگه می دارم آنقدر که نزدیک خانه تان مزرعه ای سبز شود ! پدرت به من افتخار کند که کلاغ ها را دور می کنم مادرت از سر لطف برایم کلاه حصیری ببافد ! و من به روزی فکر کنم که تو در آغوشم بگیری...
تا ابد دوستت دارم پیر هم که شوم آب مروارید هایم را دانه دانه در میاورم وبه گردنت می آویزم!
دست هایت تنها حاجتیست که می شود به آن دخیل بست
صدای خنده های تو افتادن تکه های یخ است در لیوان بهار نارنج بخند! می خواهم گلویی تازه کنم...
دستهایت را به گردنم حلقه ڪن من این اسارت شیرین را دوست دارم...
می روی که خوشبخت شوی و من حال کودکی را دارم که نخ بادبادکش پاره شده... مانده برای اوج گرفتنش ذوق کند یا برای از دست دادنش گریه!...
مے گویند: ماه نو را ڪه دیدی آرزویے ڪن! هر شب مے بینمت و هر شب آرزویت مے ڪنم ️️️
عید من وقتیست که هلال لبخند تو را ببینم...
می روی که خوشبخت شوی و من حال کودکی را دارم که نخ بادبادکش پاره شده... مانده برای اوج گرفتنش ذوق کند یا برای از دست دادنش گریه!
از وقتی دوست داشتنت در رگ هایم جریان گرفت جور دیگر زنده ام انگار ماهی های سرخ از زیر پوستم راه دریا را پیدا کرده اند....