اگر دستم به ناحق رفته در زلف تو معذورم برای دستهای تنگ ایمانی نمی ماند
یا حسین فریاد کردی، که دگر یاور نداری بی وفایی را ز امت ،این چنین باورنداری جان فدای ناله های آخرین سرباز راهت عالم از داغت بسوزد،که دگر اصغر نداری
باغ را آوازهای سار بهتر می کند حال عاشق را حضور یار بهتر می کند گریه کردن پیش ِچشم آشنایان خوب نیست بغض ِسر واکرده را سیگار بهتر می کند عاشق ِ دردآشنا هم مثل ِ طفلی بی پدر هق هق اش را کُنج ِ یک دیوار بهتر می کند...
تو همان عشقِ پر از حادثه ی معروفی مدتی هست غمت در دلِ من مُد شده است
خسته باشی دل تو مرگ بخواهد اما... مرگ هی ناز کند...ناز کند...ناز کند...!
هرگز کاری را که می توانی امروز انجام دهی به فردا موکول نکن.
مردان همیشه می خواهند اولین عشق یک زن باشند. زنان می خواهند آخرین عشق یک مرد باشند.
گفتند که درد است سرانجام خیالت این درد خوشم باد که بیمار توام من
از تماشای تو چون خلق نیارند ایمان؟ کافرَست آن که تُرا بیند و بی دین نشود...
بس که تکرار شده حسرتِ من در ابیات منتقدها هم از این روسری ات بیزارند
خواستم قربان راهش جان کنم،خندید و گفت: صبر کن یک روز دیگر،عید قربان میرسد...
بندی به پای دارم و باری گران به دوش در حیرتم که شُهره به بی بند و باری ام
ناگهان یک شب سراغم آمد و با خنده گفت: نوشداروی توام با طعنه گفتم: زود نیست؟! دیر شد، در من اگر هم شور و شوقی بود، مُرد دیر شد، این مرد، آن مردی که سابق بود، نیست...
شِکوِه ای نیست ز طوفان حوادث ما را دل به دریازدگان خنده به سیلاب زنند
من مستم و این مستی من مستی مِی نیست چون یاد جمال تو کنم، مست شوم من
به هیچ حیله به آغوش در نمی آیی مگر ترا زنسیم بهار ساخته اند؟
ما خود زنجیرهایی که در زندگی به تن می کنیم را می سازیم.
زندگی ما پر از فضای خالی است.
ما دو سرویم در آغوش هم افتاده به خاک چشم بگشا که گره خورده به هم ریشۀ ما
وقتی مردم به من می گویند تمام طول شب آن ها را بیدار نگه داشته ام، احساس می کنم که موفق شده ام.
عشق تو مرا قوی تر می کند، تنفر تو مرا غیر قابل مهار می کند.
بخت مرا سیاه چو گیسوی خود مخواه موی سفید را سر پیری کجا برم
عمری ست بینِ ماندن و رفتن مُعطّلیم لعنت به جبرِ دائمیِ انتخاب ها...
تو را هوای به آغوش من رسیدن نیست وگرنه فاصله ی ما هنوز یک قدم است!!