آخرین روزهای اسفند است از سرِ شاخِ این برهنه چنار مرغکی با ترنمی بیدار میزند نغمه نیست معلومم آخرین شکوه از زمستان است یا نخستین ترانههای بهار
من و تو می دانیم زندگی گرچه گهی زیبا نیست یا که تلخ است و دگر گیرا نیست رسم این قصه همین است و همه می دانیم که نه پایدار غم است و نه که شاد می مانیم زندگی شاد اگر هست و یا غمناک است نغمه و ترانه و...
من و تو می دانیم زندگی آوازی است که به جان ها جاری است زندگی نغمه سازی است که در دست نوازشگر ما است
قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی صدا نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی… من درد مشترکم مرا فریاد کن