چهارشنبه , ۱۴ آذر ۱۴۰۳
هر زمان از پله های آرزوهایت گذشتی و به تخت خوشبختی تکیه دادی، هرازگاهی برگرد و پشت سرت را ببین زیرا در پائین این پله ها افرادی هستند که برای بالا کشیدنت نقش خود را به خوبی ایفا نمودند...
حقیقت اونقدر کلمه قدرت مندیه که بعد شنیدش یکیو میکشه و یکی زنده میمونهیکیو خوشحال میکنه و یکیو ناراحتیکیو به هدفش میرسونه و یکیو ناامید میکنهیکیو میخوابونه و یکیم بیدار میکنهحقیقت تلخ و دردناک نیست ، ترسناکه ، ازش بترسیدچون هیچی قبل از شنیدش ، قابل پیشبینی نیست:) .دست خطِ من...
آدما هیچوقت اولین اتفاقاى زندگیشون رو یادشون نمیره، قبول دارى؟ هیچکس عشق اولش رو یادش نمیره اولین معلمش اولین بارى که دست یک نفر رو عاشقانه گرفت اولین بوسه، اولین رفیق اولین قرار اولین جدایى اولین، اولین اولین. این اَولینا تا آخرین روز زندگی باهاتن. حواست باشه که چیو، میخواى واسه خودت براى اولین بار خاطره کنى اولین خاطره ها تاریخ انقضاء ندارن(:دست خطِ من...
خودش در شب های سرد و تاریکی زندگی میکند که به تاریکی دیگران نور میبخشدشباها هزاران پنجره اورا پلک نمیزنند و اشک میریزنداو همه تنهاییش در شب و غصه هایش را درون روشنی خود مینشاند تا سیاهی غم چهرا ماه اورا میگیردنه گریه میکند،نه داد میزند،نه میمیردسیاهی درونش را نور میکند و باز میتابد،میدرخشددست خطِ من...
گفت: چجوری عاشقی کنم بین این همه آدم رنگارنگکه ممکنه هرکسی به هر نحویبه شکل رقیب بیاد جلو رومگفتم : کاری نداره که!وقت بارون ، هر ساعتی که بارون باریددستش رو بگیر و ساعت ها زیر بارونبغلش کن و ببوستش...وقتی دلش گرفت بدون اینکه دلیلشرو بپرسی بغلش کن و در گوشش بگوهمیشه کنارشی و تنهاش نمیزاری...هر روز بهش بگو چقدر زیباست اون موقع میبینی علاوه بر حال خوب و عاشقشهر روز زیباتر از قبل شده...بهش احترام بزار و درمورد علایقش و علا...
حکایت رفاقت دیرینه من با تو حکایت قهوه ایست که امروز با یاد تو تلخ تلخ نوشیدم که با هر جرعه بسیار اندیشیدم که این طعم را دوست دارم یا نه و انقدر گیر کردم بین دوست داشتن و نداشتن که انتظار تمام شدنش را نداشتم تمام ک شد فهمیدم باز هم قهوه میخواهم حتی تلخ تلخ......
نمی داند چشمش شور بود و چشم زد یا ن اما با ورود پسر جوانی به مغازه و سر وصدا زنگوله ها متوجه شد خلوت تک نفره حالا دو نفره شده و با گذر چند ثانیه پیرمردی که عینکش را با پیراهنش پاک می کرد از پشت قفسه ها بیرون آمد و خوش آمد گفت خلوت تک نفره را اجتماع کرد ! چهره شکسته ای داشت و اگر لبخند نمیزد حتما چند سالی پیر تر به نظر می رسید .با صدای پسر جوان که میگفت ( ملت عشق حاجی اونو بدین شنیدم کتاب پر فروشیه) فهمید که چند لحظه ای زمان را گم کرده درحالی...
ولی وارد رابطه شدن با فردی منطقی و پخته واقعا لذت بخشه؛ بدون خیانت، دروغ، بدون اینکه احساس اضافه بودن داشته باشی؛ کنارش آرامش داری، روانت آرومه و فارغ از دغدغه های کم اهمیت، میتونی بدون هیچ ترس و واهمه ای از ترک شدن و طرد شدن بهش اعتماد کنی، با آدم اصیل و بالغ حال دلت همیشه خوبه....
آدم به امید دست یافتن به ثروت، عشق، یا آزادی، خود را خسته و فرسوده می کند و وقتی که آن را به دست آورد، از داشتنش لذت نمی برد یا آن را تباه می کند !خوشبختِ واقعی، آن کسی است که بتواند به خود بگوید : من می خواهم راه بروم، نه اینکه به مقصد برسم …و بدبخت کسی است که خود را مقید می سازد و می گوید: من می خواهم به مقصد برسم ، رسیدن مُردن است !...
ترسیده ای ؟؟از که ؟؟؟از جهان؟من جهانت...ازگرسنگی؟من گندمت ...از بیابان؟ من بارانت...از زمان ؟ من کودکیت ...از سرنوشت ؟؟؟آه...من هم از سرنوشت میترسم ......
زن ها به اندازه ی تمام ظرافت های زنانه شان قدرتمندند فقط کافیست نخواهند تکیه کنند دنیایی را به دوش میکشند 🦋پنجشنبه شب دوم تیر ماه چهارصد یک خورد کردی منو=)...
من سریع عقب نکشیده امبه یک باره ترکت نکرده امدر صدم ثانیه قلبم را پس نگرفته اممن زنم!یک زن برای خواسته هایش تا آخرینلحظه می جنگدزمانی دست از تلاشبرمی دارد که دگر خسته شده باشدآنگاه متوجه می شود هیچ چیز به اندازه انتظاردرد آورتر نیست......
زندگی یه فیلمنامه است که هر روز به کارگردانی خودت و عوامل پشت صحنه مجبوری بازی کنی،مخلوطی از تراژدی و کمیک و شایدم فصل های از رمان نیم نوشته شده که منتظره پایانش فرا برسه با پایان خوش ... که تو تنها بازیگری!اونم به فضای ذهنی و عینی خودت بستگی دارهفقط باید بلد باشی که نقش تکراری بازی نکنی، نقش نا امید و مایوس و خسته کننده و نقل نقو و عصبانی ....و گرنه!!کات میشی؛ به دست خودت!...
🌝🦋یه جا تو کتاب چهار اثر فلورانس اسکاول شین نوشته بود:«وقتی قاطعانه تصمیم می گیری که زندگی رویاهایت رو داشته باشی، جهان هستی همه چیز رو به نفع تو تغییر می ده تا تو بتونی اون رو به دست بیاری. افرادی که به اون ها نیاز داری ظاهر می شن، شفایی که بهش نیاز داری اتفاق می افتن درهای بسته باز می شنوقتی که برآورده شدن آرزوهاتو را باور داشته باشی معجزه ها پشت سر هم رخ میدن!پس باورش کن🌝🦋💚...
- میدونی رسیدن کِی قشنگه؟بعد از جنگیدن ، بعد از سختی ،بعد از اشک ..!اونوقت اون رسیدنِ ، طعم چایی باعطر ِ هل توی بارون میده یا طعمقرمه سبزی های جا افتاده مامان یاطعم اون تیکه آخر نون بستنی قیفی ؛دیدی چقدر لذت بخشه همش !؟رسیدن بعد سختی هم همینه !اونوقت که از ته دلت میگی :آخیش ؛ارزششو داشت اون همه جنگیدن .🤭💙...
آدمی که از یه جایی …به بعد فقط سکوت می کنه…تبدیل به یه آدم آروم نشده…فقط خسته شده از جنگیدن!اونجایی که منتظر جنگیدنش بودی…ولی دیدی فقط یه لبخند بهت زد…بدون روز رفتنش نزدیکه!بعضی از آدما وقتی باهات می جنگن…یعنی براشون مهمی …و وقتی هم دیگه نسبت بهت بی تفاوت میشن…یعنی دارن زندگی کردن بدون تو روبه خودشون یاد میدن!از هر جنگی نترس…بعضی از سکوتا…از جنگ هم ترسناک ترن!...
می خوام یک حقیقتی رو بهتون بگم:در ازای هر کسی که به شما میگه؛چقدر ساکتی، یه نفر هست که بهتون بگه:شما شنونده فوق العاده هستی !در ازای هر کسی که به شما میگه؛چقدر وابسته ای، یه نفر هست که بهتون بگه:چقدر خوبه که تو هستی و این مالکیت از آن منه ...!در ازای هر کسی که به شما میگه؛چقدر حساسی، یه نفر هست که بگه:ممنونم از اینکه اینقدر برای من احترام قائلی و وجود من برای تو با ارزشه ! یادتون باشه هر طور که باشیوجود شما با ارزشه،...
سطحِ توقعتان را نسبت به آدمهاى اطرافتان، بچسبانید کفِ زمین!کنار بیایید با خودتان، که آدمها همین اند!!!قرار نیست همیشه”مطابقِ میلِ تو رفتار کنندیک روز”با تو” میخندند و فردایش “به زمین خوردنِ تو”!بگردید و آنهایى را که کنارشان خودِ واقعىِ تان هستید؛ پیدا کنید!آنهایى که مجبور نیستید کنارشان نقش بازى کنید که مبادا فردا روزى برایتان حرف دربیاورند!لبخند بزنید به تمامِ آنهایى که زندگیشان را گذاشته اند براى آزار دادنتان!باور کنید هیچ چیز به ان...
مَن ! آرام باش...آنقدر آرام که نبودنت را حس کنندتا دل شان برای صدایت تنگ شودمَن ! دلگیر نباش از ندیده شدن از نشنیده شدن...بغض هایت را قورت بده چشمانت را ببند ، گوش هایت را بگیر ، زبانت را به سکوت واداراین آدم ها برای کسی ارزش قائل می شوند و دوستشان میدارند که دیگر نباشند مَن ! بیا که نباش... آریل | Ariel...
بی شخصیتی بعضی از انسان ها رو بذار به پای محیط بدی که در اون بزرگ شدن. تو نمیتونی همه انسان ها رو مثل خودت کنی و تو نمیتونی کاری کنی که همه انسان ها با شخصیت باهات رفتار کنن. اگه دیدی که کسی اونطوری که تو میخوای نیست، به جای اینکه سعی در تغییر اون داشته باشی ازش فاصله بگیر. تو نمیتونی تا وقتی که خودش نخواد در درون اون شخصیت بالایی رو به وجود بیاری....
دارم نگات می کنم ، چشمات داره می درخشه دوست داشتنی شدی الان دلم می خواد دستت روبگیرم وپرواز کنم تا بی نهایت اون جایی که فقط ستاره ها چشمک می زنند دلم نمی خواد ماه تورو ببینه خیلی حسوده یادته رفته بودیم گندم زار ؟نسیم باموهات بازی می کرد دلم می خواست به موهات دست بکشم مثل ابریشم بود ...حالا چیدیگه چشمات برق نمی زنه ،بسته شده بی جون افتادی توی وان حموم چاقوی خونی دست من چکار می کنه ؟چرا صدای فریاد میترا قطع نمی شه اگه یوسف ...
قرار نیست همیشه ببخشی من به تو می گویم آدم به خاطر بخشیدن بعضی ها نمی تواند خودش را ببخشد...
در گیر و دار جمع کردن خودم بودم که سوزش چشمانم مرا به حرف آورد برف شادی، بی رحمانه مرا در بر گرفته بود طوفان هولناکی بود اما ؛ لال را شفا داد و اجازه داد بلند فریاد بزنم دیوونه ! تمام لحظات این من ایستاده بود و همان جای اول با دهانی باز به شما نگاه میکرد کمی می خندید و باز مات و مبهوت به رفتار شما خیره میشد و نمیدانست که چه کند تا شایسته شما باشد و مناسب آن محفل .سر به سرش گذاشتید ؛ در آغوشش گرفتید و تا توانستید برایش حال خوب ساختید اما ب...
قرار نبود کاری بکنید ...این جمله را ده هزار بار فریاد زدم با ابرو های گره کرده و با لحنی تند .... آخر وسط امتحانات و استرس مگر میشد تولد گرفت ؟مگر میشد شاد بود ؟ به اعتقاد شما میشد ... خشکم زد ....! نفس درسینه ام حبس شد و دنیا مقابل چشمانم تار شد قرار نبود کاری بکنید اما ؛ چندین نفر با ذوق و اشتیاق وصف نشدنی در مقابلم ایستاده بودید و فریاد میزدید( تولدت مبارک ) بی توجه به اجبار های من برای فراموشی امروز و قلبی که به مکررات نمیزد و...
و اما ۱۸ سالگی ....پایان راه نوجوانی و شروع جوانی ، همان دوران طلایی عمر آدمی !این روزها عجیب نگران آینده ام آینده ای که نمی دانم قرار است چطور ساخته شود و من قهرمان آن خواهم بود یا نه ! آینده ای که هیچ نمیدانم در مقابلش لازم است سپر پولادین بر تن کنم یا کلاهی بر حسب احترام از سر بردارم ؟ اعتراف میکنم از آینده میترسم ! آینده ای که از ذوق و اشتیاق نوجوانی خبری برایم نیاورده و خواه ناخواه باید با رویاهای بلند پروازانه ام خداحافظی کنم ...
ببین تمام من شدی ومن در حسرت کمی بیشترغرق تو شدن عاشقانه میسرایمتلمست میکنم بی آنکه جلوه حضور باشی صدایت میکنم بی آنکه بشنوی مراآه از بوی تنت بی حضورت میپیچد به جانم ما زنها اینگونه ایم عاشق که میشویم دنیا ، دنیا رویا میبافیم در رویاهایمان خوشبخت میشویم …در رویاهایمان می رقصیم، میبوسیم دلبری میکنیم …حتی به وصال میرسیم ...ما زنها از کودکیمان در رویاهایمان لباس عروس میپوشیم…گل و تاژ و تور داریم …حتی کودکان نازاییده اما...
زن که باشی ...دوست داری ساعت ها برایش از عشق فلسفه ببافی تا یک لحظه لبخندش را ببینی .می توانی تمام دردها را تحمل کنی و تنهایی به دوش بکشی ،اگر درمانش آغوش معشوقه ات باشد .ساعت ها با حرف هایش کلنجار میروی ، ذهنت جنگی میشود با هزاران سرباز تنفر ...اما با یک نگاهش ، لبخندش ، صدایش همه چیز رافراموش می کنی .زن که باشی ...تمام راه های دلبری کردن را بلدی اما فقط برای یک نفر ..هدی احمدی...
از آدم ها متنفرم... هرگاه میخواهم نسبت به آنها بی اعتنا باشم و این تنفر چندین ساله ای که آنها باعثش بوده اند را دور بریزم، با رفتارشان مرا آزار داده و این نفرت را بیشتر می کنند. ترجیح میدهم در دنیایی دور از انسان ها زندگی کنم! هر چقدر تنهاتر باشم زندگی برایم لذت بخش تر خواهد بود؛ زیرا دیگر هراس از دست دادن و تنفر از آنها را نخواهم داشت!تنهایی برایم آرامشی وصف نشدنی به همراه دارد. زمانی که دور از هیاهوی این مردم هستم، امواجِ ساحلِ قلبم به ...
در این شهر شلوغ در این باریکه ای از زمان میان مردم میان ماشین ها و درخت ها و پارک ها میان بیمارستان ها و برج ها میان خنده و گریه ها میان درد ها و تسکین ها در میان باد و باران و برف ها میان افکار و نظر ها میان دنیای موجودات کوچک در میان ایستگاه های اتوبوس میان التماس های فردی که تهی است میان قدم های انسان ها میان گلبول های خون انسان ها میان افتادن برگ ها در پاییز که خسته اند میان منو تو میان عشق و دروغ میان کلام ه...
تمام شهر را هم که بگردی دیگر منی برایت تکرار نخواهد شدتو اکنون آنچه را که میخاستی در جای دیگری یافته ای اما من دیرزمانیست از انچه میخاستم دست کشیده ام .اری گاهی قید همه چیز را میزنیم...از هرچه صبر سیر میشویماز خواستن خالی و از گذشتن پر میشویمدیگر چیزی در این میانه ها نخواهد ماندلبریز از گذشتن و رفتنیم،از جایی به بعد میدانی دیگر جای ماندن نیست...هم من میدانم و هم تو دیگر با تمام تفاوتها ی میانماندیگر چیزی اینچونین تکر...
کاش میشد آدما رو دانلود کردمثلا توضیحشو بخونی دلت بلرزه و دان کنی اگه اونجوری بود من فقط وفقط تورو دانلود میکردم همین ورژن الانتو بدون ذره ای تغییر...
بیا خودمان خوش باشیم …رو در رویمان می گویند،می خندند …و اما امان از نبودنمان …به یک باره زیر و رو می شوند …بیا خودمان دل خوش هم باشیم …تو دُردانه منی …همان که موقع خلقت خدا …برای من نقاشیش کرده بود…بیا از تمام حاشیه ها دل بکنیم …این مردم گاهی به خدا هم ایراد می گیرند …اینجا از خدا هم گلایه دارند …بیا فاصله بگیریم …دور شویم …رابطه ها را به سلامی و خداحافظی ختم کنیم …اینجا بغض و کینه بیداد می کند …فاصله بگیر …بیا خود...
روز رفتنماز من چیزی نخواهد ماندجز تکه های شکسته قلبم که روزی شکست و نتوانستم پیدایشان کنم،از من چیزی نماند جز تکه های شکستهکه زیر برگها و لابه لای بوته ها جا ماند،و نتوانستم پیدایشان کنم. ان روز دیر یا زودخواهد رسیدکه برای وصله بلورهای شکسته این تنراه رفته را بازخواهید گشت اما دیگر دیر شده است،دیگر نه بلورهای شکسته پیدا میشوند و نه دیگر میشود بهم وصلشان کرد. عقلمان از بخشیدن میهراسداز بازگشت انان که بی ...
گاهی رنج از حد میگذرد ، بی حس میشوی، دیگر نه چیزی یادت می آید نه خاطری میماند،از دل روزهای سخت برت میدارد،میبردت جایی که دیگر نه رنجیست نه غمی نه خیالی که آذارت دهد.بیتفاوتی مرهم رنجی میشود که میکشی،بی تفاوتی...بدترین حسی که میتوان به کسی داشت...دیگر نه بودنت و نه نبودنت برایم هیچ تفاوتی ندارد.دیگر اصلا نمیبینمت نه زمانی دوستت داشتم و نه زمانی بتو حسی داشتم ،دیگر بخاطرم نمی آید.رنج از حد که گذشت دیگر مهم نیست بود و نبودتان.ادمی،...
ولی من تو همین لحظه بهت قول میدمیکی نشسته پای گوشیش همینجور که داره عکستو نگاه میکنهانگشتشو رو گونه و لبات میکشهو لبخند میزنه و بابت نفس هایی که میکشی خدارو شکر میکنه🥲🫀...
وقتی عاشق شد، همه ی زندگی اش را به پایش ریخت!خودش را از همه جا دزدید، از دنیای مجازی از دنیای واقعی باور کرد که عاشق است باور کرد که نباید تنها زیستباور کرد نیمه ی گمشده اش را پیدا کرده استاما ندانست که در این زمانه ی بی های و هوی نباید کسی را زود باور کرد! رعنا ابراهیمی فرد...
احساس دودلی دارمدرحالیکه دستت را گرفته و به سمت سکوی رقص هدایتت می کنموقتی موسیقی پایان می یابدچیزی در چشمانتپرده ی سینما و تمام بدرود های غمناک آن را یادآوری می کندنمی خواهم دوباره برقصمپاهای گنهکار ریتمی ندارندگرچه وانمود کردن آسان استمی دانم که تو احمق نیستیباید به چیزی بهتر از گول زدن یک دوست و از دست دادن شانسی که به من داده شده بود فکر می کردمپس نمی خواهم دوباره برقصمآن گونه که با تو رقصیدمزمان هیچ گاه نمی تواندنجوای...
در زندگیم بدو بدو زیاد داشته ام زحمت زیاد کشیده ام خواستم بسازمش آجر به آجر روزها سپری شد زندگیم ساخته شد در آخر دیدم در جای اشتباه ساخته ام و این زندگی که ساخته بودم برای من نبوده یه آدم اشتباه در جای اشتباه بوده ام این خانه از آن من نبود... 🥀نازنین🥀......
عاشق کبوتر بود. می گفت پرنده ای وفادارتر از کبوتر نیست. رهایش که می کنی هرجا برود، خیالت راحت است که برمی گردد. فقط دو روز حواسش پرت شد، فقط دو روز فراموششان کرد. همه شان رفتند، همه شان گم شدند. او دانه می ریخت، اما دیگر دیر بود! هیچ کدام شان برنگشتند. مشکل اینجاست. ما یادمان رفته هیچ تعهدی یک طرفه نیست. وفادارترین کبوتر هم برای ماندنش دانه می خواهد، توجه می خواهد، عشق می خواهد. هیچ کبوتری ناچار به ماندن نیست. هیچ کبوتری …...
مرد ها را میشناسی؟!!همان چهارشانه ی قوی و آن بمِ مردانه ی دوست داشتنی،که همیشه حریفِ درِ محکمِ شیشه ی مربا،سنگینی کیسه های خرید، جابجا کردنِ مبل های خانه و غُرغُرهای زنانه هستند،که خوب میدانند کِی دلت هوسِ شیرینی ناپلئونی میکند تا برایت بخرند،یا کی دلت قدم زدنِ دوتایی می خواهد،سر به هواهایِ مهربان که فراموش کاریشان را با شاخه ای گُل و خوراکی مورد علاقه ات و یک "ببخشیدِ" ساده از دلت در میاورند،که وقتی از سرکار می آیند دل گرم...
بهشت ﯾﻌﻨﯽ:ﯾﮏ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﻣﻼﯾﻢ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﻮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺎﺷﯽ ...ﺳﺮﺕ ﺭﻭﯼ ﭘﺎﯾﻢ ...ﺩﺳﺖ ﺭﺍﺳﺘﻢ ﻻﯼ ﻣﻮﻫﺎیت ...ﻭ ﺩﺳﺖ ﭼﭙﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺷﻌﺮ ...ﺍﻣﺎ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﻣﻦ ﮐﻪ ﭼﭗ ﺩﺳﺖ ﻧﯿﺴﺘﻢ ..!ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ...ﺗﺎ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺗﻤﺮﯾﻦ ﻣﯽﮐﻨﻢ ...ﺍﻭﻟﻮﯾﺖ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺗﻮﺳﺖ......
نه شکلات و نه خرس عروسکی و نه گل سرخ، نه! این ها به کار ما نیامد در روز عشق و در ماه عشق و در سال عشق.ما عاشقانی قانع بودیم و معشوقانی فروتن. راستگویی تنها هدیه ای بود که انتظارش را داشتیم. ندادندش! تقویم را ورق زدیم و به روزهای دیگری رفتیم....
صدای ترسانی که از سوز سردی وحشت کند و بی دریغ فریادش را در هیاهوی باد رها کند درخت بیدی که در فراق آخرین روز بهار می گرید و شانه هایش برای نبود انوار طلایی خورشید می لرزد و بادی هولناک در سراسر جهان در نقطه ای از بهار تاریکی می وزد دستانت را به آسمان وفا برسان تا تو را هم سفر کند با باران غمگین عطوفت و ببار بر اقیانوس آرام اما مهیب آتش شعله ور جانت را با خنکای نسیم بسوزان و ترحم دستانت را در گوش کودکان غنچه های غمگین باغ نجوا کن ، قلم را در وجودت...
زمانى میفهمىکه دیگربه جاى منمجبورى حسرت مرا داشته باشىآن زمانمن از چشم هایت بر روى کتاب داستان پسرت میوفتم و تو اب دهانت رو قورت میدهىو با صداى غمناکتمیپرسى کجایش بودم؟...
مینویسم برای تو از دست رفته که هرکجای جهانی بازگرد ؛ مینویسم که بخوانی و بدانی جهانم خالی از هر موجودیست زمانی که تورا ندارم ؛ مینویسم به جبران تمام روزها و شب هایی که داشتمت ولی حواسم پرت روزمرگی هایم بود ؛ مینویسم دوستت دارم برای توی از دست رفته که بخوانی و بازگردی !جهانِ کوچک من . . کجای جهانى که هرچه جستجو میکنم چشمانم تورا نمیبینند ! میگویم بازگرد و پژواک صدایم جهان را پر کرده است ولی اثری از تو نیست ؛ من تو را در همه ى عالم میجویم و در ...
[اونجایی که از همه بریدی و خسته و کوفته وسط بدبختی های زندگیت دست و پا میزنی و کسی نیست که به دادت برسه، همونجایی که آدما نقاب از چهره برمیدارن و ذات اصلی همه رو میشه... درست همونجا اونی که باید کنارت باشه از راه میرسه، همونی که با هربار دیدنش با خودت میگی کاش زودتر اومده بودی توی زندگیم؛همونی که مرهم تموم زخمات میشه و آدمای گذشته و بدیاشونو از ذهنت پاک میکنه... و تو اونجا میفهمی که هنوز این دنیا ارزشِ زندگی کردن داره!]خلاصه که کاش زودتر او...
از من به شما نصیحت:بعضی وقتا دلبسته ی یکسری روابط سَمی میشید؛ جوری که نه میشه موند و نه میشه رفت... اگه بمونی خودت داغون میشی و اگه بری دلت. اینجور مواقع بزن تو دهنِ دلت و اون رابطه رو تمومش کن... بعضی وقتا نیازه زندگیو با آدمای جدید از نو شروع کنی...!...
قدر آدمهایى که زود عصبی میشوند را بدانیداینها همان لحظه داد میزنند و قرمز میشوندقلبشان درد میگیرد، دستانشان میلرزد…ولی براى زمین زدن شما هیچ نقشه ای نمیکشند!آنها تمام نقشه هایشان همان عصبانیت بوده و تمام...آنهایى که زود عصبانی میشوند آدمهایى هستند که رقیق ترین و پاک ترین وجدان را دارند…...
به اندازه بیت های عاشقانه شاعران جهانبازیگراننویسندگانشاعرانخوانندگانترانه نویسانآهنگسازاننوازندگانوَ هنرمدانی بودند که از همسر خود جدا شدند یا خیانت کردند وَ یا با رفتارهای غیر اخلاقی همسر خود را آزار دادند...+پس الکی به عشق دل نبند ، عزیزم....
من پاییز را جارو می کنم،زمستان را پارو می کنم،تابستان را می شویم تا همیشه بهار باشد؛من رفتگرم،آفتاب و آب و باد همکاران من هستند؛اما کاش می توانستم دل های مردم را هم آب و جارو کنم …!...