جرمی ندارم بیش از این کز جان وفادارم ترا ور قصد آزارم کنی هرگز نیازارم ترا
آسمان فرصت پرواز بلندیست ولی... قصه این است چه اندازه کبوتر باشی
یکى بیاید و نسلِ ما را تکان دهد... ما نسلِ دوست داشتنهاى ته نشین شده ایم
با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر هیچ کس، هیچ کس اینجابه تو مانند نشد
یک زن هرگز نمی رود ... تنها از آنچه که هست دست می کشد…!
به شانه های غمم تکیه کن میان اشک. که گریه می فهمد ؛ مردهای تنها را
گیرم که نهان برکشم این آه جگر سوز با اشک تو ای دیده ی غماز چه سازم
کجا بجز کنار من به عشق انقدر نزدیکی ؟
حرفها را به کوه میگفتم ... از موم نرمتر میشد
باید رفت ! و این لغت رفتن چقدر سخت است...
نه نام کس به زبانم، نه در دلم هوسی ز زندگیم همین بس که می کشم نفسی
پاییز بی تو قشنگ نیست وقتی مهرت نباشد که مرا گرم کند این مهر فقط مرا می لرزاند !
بیا که هر دو به نوعى به شانه محتاجیم دوباره موى تو و حال من پریشان است...
-یک زن ؛ هرگر نمی رود ... تنها از آنچه که هست ، دست می کشد…!
ﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﻮﺩﻧﯽ ﻫﺎ ﺗﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻦ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻏﯿﺮ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻥ، ﺩﻟﻢ ﺁﺭﺯﻭ ﻧﺪﺍﺭﺩ!
مستم و دانم که هستم من ای همه هستی ز تو آیا تو هم هستی؟
-کسی چه میداند ! شاید این دنیا ؛ جهنم یک سیاره ی دیگر است…
دزد اگر شب گرم یغما کردن است دزدى حکام روز روشن است ...
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست ..! در و دیوار گواهی بدهد کاری هست ...
هر کسی به اندازه ضربه هایی که خورده، تنهاییشو محکم تر بغل کرده...
باران باشد تو باشی یک خیابان بی انتها باشد به دنیا می گویم خداحافظ!
از گلی که نچیده ام عطری به سرانگشتم نیست خاری در دل است.
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﻫﺮﮐﺴﯽ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﻟﺶ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻻﺍﻗﻞ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﺒﯿﻨﺪ ...
-وقتی من بمیرم ؛ آیا دنیا هم با من اندکی خواهد مرد…!