هر که خود داند و خدای دلش که چه دردی ست ، در کجای دلش
میترسم از آن چشم سیه مست که آخر از ره ببرد صائب سجاده نشین را
زحمت چه میکشی پیِ درمانِ ما طبیب؟ ما نمی شویم و تو..... میشوی
-نه صدایم… و نه روشنی ؛ طنین تنهایی تو هستم ! طنین تاریکی تو…
آری از شوق به هوا میپرم و خوب می دانم سالهاست مرده ام...
رشکم آید که کسی سیر ، نگه در تو کند........
حالم از شرح غمت....... افسانه ایست.......
در عشق دو چیز است که پایانش نیست اول سر زلف یار و اخر شب ماست
من خَراب توام و چشم تو بیمار من است...
کز هر چه در خیال من آمد نکوتری...
کسی باید این عشق را از وسط نصف کند و نیمه یِ دیگرش را در دلِ تو بکارد ! تنهایی نمیشود از پسِ تنهایی برآمد
درست می گویند پاها قلب دوم اند من همه جا دنبال توام ........
شیفتگی آن است که چشمان زنی را دوست بدارید بی آنکه رنگ آن را به یاد آورید.
غم مرا به غم دیگران قیاس مکن ! که من نشانه ی های بیقیاس شدم..
شعر را در روز نتوان آنچنان زیبا سرود شاعران شبها قلم هاشان قیامت میکند!
لحظه لمس نگاهت ... مست_و_ویران_میشوم
دوستت دارم و تاوانِ آن هرچه باشد ، باشد ...
خموش و گوشه نشینم، مگر نگاه توام؟ لطیف و دورگریزی، مگر خیال منی؟
نمی خواهم نگرانت کنم اما .... نداشتنت را بلد شده ام ...
-متنفرم از روزهایی که خودم هم نمی دانم دردم چیست......
خواهم ز خدای خویش، کنجی که در آن من باشم و آن کسی که من میخواهم
به تو فکر می کنم! مثل خدا به کافر خویش...
در نبودت خوب خیاطی شدم ........ صبح تا شب ، چشم می دوزم به در .........
ماییم و سینهای که بُوَد آشیانِ آه ماییم و دیدهای که بُوَد آشنای اشک...