متن پیروز پورهادی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات پیروز پورهادی
بر فراز جوی ها...
موج بادی می وزد در لابه لایه کوه ها
خوابش افسون می کند چون سینه چاکی چوب ها
خانه ها را
ترک
باید هجرتی
از میان دشت و صحرا
بر فراز رود ها
ما پرستو های عاشق رو به دریا می رویم
لانه ام در زیر...
ماه شب چهارده...
چی ماه شبی نور تو بر شاخه دمیده ست
عاشق...
چه شبیست.! نور امیدت رمیده ست
در نگاهم هزار سروده می خوانی
در صدایت هزار نغمه می بینم
در کویری که دشت خشکی خالیست
بر لبان تو من هزار جوانه می بینم
آخر عمرت به سر رسید تابستان
بهاری دگر رسید تابستان
بگیر جان مرا ببر در آغوشت
خزان آمد و سر رسید تابستان
دختری بودم
نگاهم در نگاه مادرم بود
عاشقی دیدم
صدایش چون صدای باورم بود
مادرم یک عمر برایم ساز میزد عاشقانه
ناز میکرد با دو دستش موی زیبایم ترانه
بوسه هایش مهر را در سینه ام کاشت
عاشقی هایش نمونه در زمانه...
جانم به لب رسیده آتش به شب کشیده ست
شب را برای عشقی دیگر به تب کشیده ست
من مانده ام و تنها در این شب و سیاهی
تنها و بی کسم من آتش به لب رسیده ست...
شعر هایم خواندنیست...
عاشقانه می سرایم شعرهای خواندنی
چشم هایت میربایم در نگاهی دیدنی
آخر این دل را به دریا می زنیم
چون کبوترها به صحرا می زنیم
تا فضا هست در نگاهت حال پروازم خوشست
تا نگاهت در نگاهم شعرهایم خواندنیست
نگاهت چو زیباست آتش کش است
چو آتش کشد بر تنم هم خوش ست
در عاشقی و شعر تو باران آمد
از روزنه چشم من آرام آمد
اشکم لب و گونه را دوانید و برفت
دل را چه کنم هق هق و نالان آمد
ای خزان از عشق بالاتر چه میدانی بگو
رنگ زیبایت چه زیباتر چه میدانی بگو
گیسوانت سنگفرش عاشقان
عاشقان را عاشقی کردن چه میدانی بگو
پرستو
من مسافر
عاشقم...
من شور شوقی تازه دارم
خوش نوایم چون قناری
بلبل مست بهاری
بر سر گل بوته عشق
زیر سقفی خشک و خالی
لانه دارم
عاشقانه می سرایم
من زمین را فسخ کردم از زمستان
من بهاران را برایت هدیه آوردم...
آهسته قدم بردار
ای که موی سیه داری...
هی ناز مکن هر دم
آهسته نظر داری..
آهسته قدم بردار
ای چشم سیاهت جان...
چون خال سیه بر لب
چون ناز به تن داری.. .
آهسته قدم بردار !
در پیش رخ یارت...
عالم همه حیرانند
چون ناز به تن داری...
سایه ی ابتهاج...
در طلیعه سحر بود
که سایه اش را بلند میدیدم
غروب که شد
سایه اش را دگر نمیدیدم...
خفته در نگاه جسمی سرد
نبض آشنایی دگر نمیدیدم
دیگر غزل نمیخوانی ای سایه ی بلند !؟
دیگر درون آشنایی رمق نمیدیدم
افسوس که رفتی ما را رها به...
شور و غوغا شد به پا در کربلا
کشته شد ظلم و جفا در کربلا
پیروزی خونست به شمشیر امروز
پیروزی عشقست به زنجیر جنون
آواز بخوانیم و شادی بکنیم
آتش بزنیم این دل مجنون که غمگین است
شام غریبان است امشب
دعوتی از سوی مهمان است امشب
سفرها رنگین از نذریست
کودکی شاداب و خندانست امشب...
نیامد که نیامد...
بعد از تو برایم دگر خنده نیامد
اشک آمد و آهی و دمی زجه نیامد
ریختم به درونم نفس خاطره هایت
لبخند تو در عکس و منم خنده نیامد
ای ماه من و مهر تو و چشم سیاهت
ای دلبر آتش کش و دیوانه به راهت
من...
نگاهم که می کنی گم میشوم در نگاه تو
محو تماشای تو و آن صدای تو
یکدم بنشین در دل و جانم که جان توست
آن دم که دل و روح و روانم روان توست...