شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
نمی فهمم عشق راشاید که زود باشدچهل سالگی...
به نظرِ من،بحران، برایِ چهل سالگی نیست...!.هرکدوم از ماها،یه روزایی تلخیم،یه روزایی گُنگیم،و یه روزایی ضعیف میشیم....نه به سن مربوطه، و نه به روزگار....ما آدما، زندگیمون،پُر شده از، بحرانِ چهل سالگی،اونم تو هر سن و سالی از عمرمون...تو هر نقطه ی عطف و خشمی!.این ما هستیم،که بعضی وقتا، خودمونو،درونمون گُم میکنیم،و زمان میبره، برایِ پیدا کردنِ این گُمشده....زندگیتون، دور باشه از بحران......
در چهل_سالگی هم که باشیطنین صدای کسی کهتو را به "نام کوچکت" بخواند وپشت هر بار که صدایت می کند"عزیزم" بگذاردمی تواند عاشق ات کند. و تو بعد از تمام شدن حرفهایشدختربچه ی هجده ساله ای می شویکه دوست داردبال در بیاورداز شوقِ عاشقی. در چهل سالگی هم که باشیمی شود آن قدر عاشقی اتپرهیجان باشد کهخاطره ی گرفتن دست گرم مردانه اش را در سرمای زمست...
آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری نگاه میکند. فکر میکند پیری یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازهی صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است ...اما وقتی به آن میرسد، میبیند هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده ، دور چشمهایش چین افتاده ، پاهایش ضعف میرود و دیگر نمیتواند پلهها را سه تا یکی کند و از همه بدتر ، بار خاطرههاست که روی دوش آدم سنگینی میکند ......