متن گلناز توکلی بهروز
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات گلناز توکلی بهروز
مدتها بود
مرده بودم،
فقط
کسی نبود
چهارپایه را
به وقت مرگم
هل بدهد
امروز، جهان چهلویک سال است که
مهربان تر شده،
از روزی که تو را
در آغوش گرفت.
و من، زنی بیسپر،
که از تو آموختم
عشق،
گاهی پناه است
گاهی آتش
و گاهی… هر دو
با تو، زن شدم.
با تو، بلد شدم مهربان تر شوم
بلد شدم دل ببندم...
اگر روزی رسید
که رفتن را انتخاب کردی،
قول بده
نگاه نکنی به پشت سرت.
من آنجا ایستادهام
بیاشک،
بیلرزش صدا،
با دستی که چمدانت را
کمی آرامتر از همیشه
میگذارد کنار در.
نه چون دیگر دوستت ندارم،
نه چون خستهام…
چون عشق،
اگر آزادی در آن نباشد،
بند است...
دوستت داشتم…
نه مثل یک جمله ساده که بر زبان میاوری که یادآوری کنی،
از آنجور
که اگر یک روز به تو نمیگفتم،
نفَسم بالا نمیآمد.
من عاشقت شدم
در لحظهای که حتی تو هنوز نمیدانستی
نامم چیست،
و از همان لحظه
جهان،
دور تو شروع به چرخیدن کرد.
دوستت...
دنبالَت دویدم…
نه از سرِ خواهش،
نه برای خواستن،
بلکه چون
تو همان نقطهای بودی
که جهان در من شروع میشد.
زمینخوردم،
سکوت دیدم،
سردی کشیدم…
اما باز،
بلند شدم
و راه افتادم،
چون حتی نرسیدن
برای من
نزدیکتر از بیراهی بود.
گاهی
پاهایم از توان میافتند،
گاهی دلم میگوید:...
تولدت،
تصادف نبود…
خدا،
در لحظهای که جهان داشت
از عشق خالی میشد،
تو را نوشت—
نه برای خودت،
برای ما
که دیگر باورمان نمیشد بهار دیگری در راه باشد
با تولدت،
فروردین،
ماه شروع بهار شد.
تولدت مبارک…
تو عیدیِ خدایی
به دلِ روزهایی
که هیچ نشانی از امید...
سرد شو! ناسزا بگو! دلم را بشکن!
اما من،
حتی در زمستانِ تو
دست از شکوفه کردن برنمیدارم.
نه توانِ نامهربانیست در من،
نه رغبتِ نبخشیدن—
من،
تنها سلاحم عشق است؛
زخمیست که نمیپوشانم،
رازیست که هرگز پنهان کردنش را نیاموختم!
باور کن،
من از تبارِ آن دلدادگانیام
که حتی...
تو را نگفتم،
تو را نخواندم،
تو را حتی آرزو نکردم…
تو،
همیشه
قبل از هر فکر،
هر خواستن،
در من اتفاق افتاده بودی.
نه چون عشق،
که مثل نفس—
بینام،
بینیاز از دلیل.
و هر بار که نگاهت میکنم،
دنیا
کمی از بی رحمی اش را
فراموش میکند!
تو را سالها پیش
در خوابِ گندمزاران دیده بودم،
با چشمانی که دریا را
به زانو در میآورد.
میآمدی…
نه از کوچه، نه از خیابان،
از دلِ دعاهایی
که هر شب بیآنکه بدانم،
نام تو را زیر لب میگفتند.
و حالا که رسیدهای
نه چون غریبهای
که پیدایش کردهام،
که...
عاشقت شدم
در یک لحظه.
نه با واژه،
نه با لمس ،
فقط با نگاهت،
وقتی جهان
از قابِ چشمانِ آبی تو عبور میکرد.
و انگار
سفر کردم
بیهیچ گذرنامهای
به دلِ ایتالیا
میانِ سایهروشنِ خیابانهای سنگفرش شده،
میان قهوههای تلخِ صبحگاهی،
میان پنجرههایی که همیشه آفتاب دارند.
چشمانت،
آبی...
گویی تمام دریاهای جهان به چشمان تو میریزند
و من آخرین غرقه ی این اقیانوس آبی ام…
تمام معادلات جهان را بهم ریخته ای
وقتی نیستی هم
هستی…
پرده ی اتاقش را
به استقبال طلوع آفتابی دگر
کنار زد
دخترکی که دیشب
هزاران بار آرزوی مرگ کرده بود