پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
خشکید برکه از ماه خیالی عصمت برهمت...
به ماه می مانیدر برکه نزدیک و ، در آسمان دور...
جا ماندهرد نگاهمبر ماه ِ برکه ی آرزوها...
صدفیک شبی...دل ز دریا برید...چون از برکه ای...دوستت دارمشنید.....
ماهبرکه ای ستدر آسمانکه عکس تودر آن افتاده...
مثل شب های دگر باز به هم خیره شدندبرکه و ماه ، ولی از سر بی حوصلگی...
درد من حصار برکه نیست!درد من زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است!!...
وقتی ابرهای سیاه بیایند ماه در آسمان نیست در برکه نیست در چاه نیست...
برکه ای گفت به خود / ماه به من خیره شده استماه خندید که من چشم به خود دوخته ام...