یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
چون خیالت همه شب مونس و دمساز من است شرم دارم که شکایت برم از تنهایی...
ما را به غم کردی رها ، شرمی نکردی از خدا اکنون بیا در کوی ما ، آن دل که بردی باز ده...
صوفیان وا ستدند از گرو می همه رختبنده از شرم شدم پشت درختی پنهان!...
اگر نبوسم حسرتاگر ببوسم شرمشب خجالت من از لب تو در راه است ......
شرم می گفت نگاهت نکنم ، گفتم چشمعشق میخواست ببیند نظری دعوا شد !...
خجالت آور است تماشای کسی که آخر عمری، خود را موشکافی میکند و به این نتیجه میرسد تنها چیزی که با خود به گور میبرد شرم زندگی نکردن است !...
ما را به خود کردی رها شرمی نکردی از خدااکنون بیا در کوی ما آن دل که بردی باز ده...
کاش جای شرم، گاهی دل به دریا می زدیماین که تنهاییم، تاوان خجالت های ماست...
انار گونه هایت از شرم ترک برداشت وقتی دستانت را به آرامی گرفتم...
به من بتاب که سنگ سرد دره امکه کوچکمکه ذره امبه من بتابمرا زشرم مهر خویش آب کنمرا به خویش جذب کنمرا هم آفتاب کن...
ز شرم او نگاهم دست و پا گم کرد چون طفلیکه چشمش وقت ِ گُلچیدن به چشم باغبان افتد...