کاش آنجا که تو رفتی، غم عالم می رفت کاش این غربت جمعی، همه باهم می رفت
فردا دوباره روز از نو روزی ام از نو دیگه تویی و روزگارت، من نیستم دیگه
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
زیادت را که دزدیدند؛ کمت را آرزو کردم...!
عین مرگ است اگر بی تو بخواهد برود، او که از جان خودت دوست ترش میداری
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند مردم چه بلاها به سرم آوردند
. خدایا... این درد جهانی شده رادوربریز!
دنیا تورو رنجوند و راهی کرد ای خاک عالم توو سر دنیا
عینِ مرگ است اگر بی تو بخواهد برود او که از جانِ خودت دوست ترش میداری!
خوب است که برگشتی این شعر جنون کم داشت...
دستان دلم بالاست... تسلیم دوخط شعرم!
من زیستنم قصه ی مردم شده است یک تو وسط زندگیم گم شده است .
یادش همه جا هست، خودش نوشِ شما ای ننگ بر او، مرگ بر آغوش شما
شده دلتنگ شوی غم به جهانت برسد؟
باز هم بانیِ یخ کردن چایم ، تو شُدی
من همانم که شبی، عشق، به تاراجش برد
به خودم آمدم انگار تویی در من بود این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود
جاده بهانه است مقصود چشم توست من راهی توام ای مقصد درست
ای عشقِ پدر نامرد سر سلسله ی اوباش این دم دم اخر را این بار به حرفم باش
دل به دریا زده ای پهنه سراب است نرو، برف و کولاک زده راه خراب است نرو...!
دوست دارم که خودم پشت خودم باشم و بس
کسی بین ما جز غمی ناگهان نیست
من خداوند بیستون بودم تو به فکر کدام فرهادی؟! .