تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
تو چه کردی که دلم این همه خواهان تو شد
تو را چون آرزوهایم، همیشه دوست خواهم داشت به شرطی که مرا در آرزوی خویش نگذاری
دلم که تنگ میشود برایت بیا روبه رویم بنشین ... دلبری از تو شعر از من ... چنان عاشقانه ای ببافیم برای هم که دوباره بهار شود...
فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز که همین شوق ، مرا خوبترینم کافیست ...
خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید
من و تو ساحل و دریای همیم - اما نه! ساحل اینقدر که در فاصله با دریا نیست
شب که آرام تر از پلک تو را می بندم در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست
این عصرهای پاییزی عجیب بوی ِ نفس های ِ تو را می دهد ...! گوئی ... تو اتفاق می افتی و من دچار می شوم ...
دلم فریاد میخواهد ولی در انزوای خویش چه بیآزار با دیوار نجوا میکنم هر شب...
می دانم آری نیستی اما نمی دانم بیهوده می گردم به دنبالت چرا امشب؟