آنک به دل اسیرمش در دل و جان پذیرمش گر چه گذشت عمر من باز ز سر بگیرمش
صبر پرید از دلم عقل گریخت از سرم تا به کجا کشد مرا مستی بی امان تو
ما چارهٔ عالمیم و بیچارهٔ تو
آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم
منم آن عاشق عشقت که جز این کار ندارم
جای گله نیست چون تو هستی همه هست
تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید تو یکی نه ای هزاری تو چراغ خود برافروز
ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم
قلم از عشق بشکند چو نویسد نشان تو
اسرار دلم جمله خیال یار است
ای مه عید روی تو ای شب قدر موی تو چون برسم بجوی تو پاک شود پلید من
نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز من نخواهم جان پرغم را تویی جانم به جان تو
قهر است کار آتش گریه ست پیشه شمع از ما وفا و خدمت وز یار بی وفایی
تو مرو گر بروی جان مرا با خود بر
چون دلت با من نباشد همنشینی سود نیست
پیش آ بهار خوبی تو اصل فصل هایی
و اگر بر تو ببندد همه ره ها و گذرها ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد تا مهر کسی دگر نروید هرگز
چه نکو طریق باشد که خدا رفیق باشد
نور خواهی مُستعد نور شو
خوش باش که هر که راز داند داند که خوشی خوشی کشاند
در بلا هم می چشم لذات او مات اویم مات اویم مات او
کعبه جان ها تویی گرد تو آرم طواف
دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش به که ماند به که ماند به که ماند به که ماند