گرچه موهایم سپیدو شانه ام افتاده است کودکی دارم درونم که دبستان می رود
یک کودک سه چیز میتواند به یک انسان بالغ بیاموزد : بدون دلیل شاد بودن، همیشه مشغول کاری بودن و اعلام خواستهی خویش با تمام قوا !
مثل یک کودک بد خواب که بازیچه شده خسته ام خسته تر از آنکه بگویم چه شده...!
این شهر به تنگ آمده بود از من و افسوس آن کودک بی حوصله دیگر خطری نیست
کودک که بودم ، وقتى زمین مىخوردم مادرم من را مىبوسید ، تمام دردهایم از یاد مىرفت ... دیروز زمین خوردم ، دردم نیامد اما تمام بوسههاى مادرم یادم آمد ...
غافلی از دردِ من، با آنکه احوالِ مرا کودکِ یکروزه داند، کورِ مادرزاد هم
دوباره لالایی بخوان مادر کودکت سال هاست آسوده نمی خوابد بخوان مادر بخوان مادر...
مثل یک کودک بد خواب که بازیچه شده خسته ام خسته تر از انکه بگویم چه شده در خیالات بهم ریخته ى دور و برم خیره بر هر چه شدم خاطره اى زد به سرم
پدربزرگ سیگاربدون فیلتر می کشد پدر روزنامه های فیلتردار می خواند کودک اما مشقش را سرخط می نویسد نه یک حرف بالا نه یک حرف پایین