شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
پرنده؛ ناله هایش را زِ گوشِ ابر پنهان کردولی؛ باران حواسش بودو غم؛ در شهرِ بی دردان شده سِیلان!شیما رحمانی...
زندگی «جنگ» بودبرای «نامنظم» بودنشآموزش ندیده بودیم! «من» و «تو»هر کداماولین و آخرین سرباز این قصه،خودمان برای خودمان! آنقدر تنها هستیم که گاهرو در روی یکدیگربرای کشتن «ما»بی رحم می شویم!▪️سیامک عشقعلی...
سایه ات سنگین بودنگاهم از پا افتاد ...مهری چراغی (موژان)موژان (م.چ)...
باردار است چشمان پنجره تا نیاید سحریفارغ نمی شود ...مهری چراغی (موژان)موژان (م.چ)...
هیچ حواست هست در خم کوچه ها سنگریزه شدیم تا عشق به گوش شیشه ها برسد مرا از شیرازه ی حروف نگیر می خواهم جلدی از بوسه های مُجاز باشممهری چراغی (موژان)موژان (م.چ)...
«دوستت دارم!»شیرین ترین لالایی ستبرای ادامه دادنمن هنوزعاشقانهبیدار هستمدر خوابِ زندگی،کنار تو!▫️سیامک عشقعلی...
می خواهم صادق باشمآغوشتآنقدر زندگی ستکه احساسِ مرگ می کنم ...آرمان پرناک...
چشمان تو مانند سیاه چاله ایستکه مرا به درون خود می کشد...