چشم بگشا شب فرو افتاد در...
زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه
- خانه
- متن ها
- متن اشعار مهدی غلامعلی شاهی
- چشم بگشا شب فرو افتاد در...
چشم بگشا، شب فرو افتاد در دامان کوه
ماه چون آیینهای لرزید در چشمان کوه
باد، پیراهن به تن کرد از غبار کاروان
گریهاش پیچید در پیچ و خم پنهان کوه
شعلهای خاموش در دل داشت فانوسم، ولی
نور میپاشید از بغض لب سوزان کوه
آه از آن لحظه که برگ از شاخه دل کند و رفت
خون شد از اندوه او دامان و دامان کوه
هر که را دیدم، غباری بود بر آیینهام
کس نپرسید از دل آشفته و حیران کوه
پای در زنجیر و دل آزاد، چون مرغی اسیر
نغمهام پیچید در حلقوم بیجان کوه
آب شد تصویر من در چشم چشمه، بیصدا
تا نفس سر داد در آیینهٔ حیران کوه
ابر، چون دستی کشید از یاد، بر پیشانیام
ریخت باران اشک بر خاکستر پنهان کوه
رعد، فریادی کشید از سینهٔ صبرم برون
تا که پژواکش برآشوبد دل و جان کوه
خستهام، اما امیدی هست در چشمان شب
میدمد فردا ز دل چون آتش پنهان کوه