چشم در خواب ولی با سحر...
زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه
- خانه
- متن ها
- متن اشعار مهدی غلامعلی شاهی
- چشم در خواب ولی با سحر...
چشم در خواب، ولی با سحر بیزار آمد
ماه از آیینهی بیبال و پر بیزار آمد
دل اگر سرمهی آتش نکشد بر مژهها
نرود، از نفس رهگذر بیزار آمد
باد، آواز عبور است اگر مست نباشد
ابر، از زمزمهی بیخطر بیزار آمد
کوه، آن لحظه که افتاد به دامان سکوت
از صدای زلزلهی بیخبر بیزار آمد
دست در آستری از آینه پرورده شد
تا رسید، از رخ بیدر به در بیزار آمد
شوق، تا قاف نلرزید به فریاد بلند
از سکوتی که نداشت اثر، بیزار آمد
چاه با نالهی بیریشه نمیسوزد باز
آب، از زمزمهی خشکتر بیزار آمد
شعله باید که بسوزد، نه فقط برق زند
شمع، از شعلهی بیبارور بیزار آمد
سینه تا راز نبارید به خاکستر خویش
از طلسمی که ندادش شرر، بیزار آمد
مرگ، آئینهی جان شد، چو نفس دورتر افتاد
جان، از زندگی بیدادر بیزار آمد