شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
در پاییزِ طلایی اهواز،نامه رسانی از جنس باد می آید؛سروصدای برگ ها، شبیه نوای دل،در جاده ای که به عشق ختم می شود.گل های کاغذی در پیچ و تاب نسیم،رازهای گذشته را در دلِ من زنده می کنند.ساعت صفر عاشقی، در لحظه ای کهچشم هایت را در آسمان جنوب می بینم،قلبم، قاصدی از شعرهای ناتمام،در سفر به سوی تو، بی قرار و بی صبر.عشق، در این خاکِ گرم و سرشار،مانند عطرِ شب بو در کوچه های قدیمی،نقش می بندد بر پوستِ زمان،و من، آینه ای را می پرستم...
آخرهای پاییز است.هوای سرد اهواز، از همیشه سنگین تر به نظر می رسد،با طعمی از خاک و دود در دهان.جیرجیرک ها در تاریکی شب، سکوت را به هم می زنند،و قورباغه ها در برکه های کم نور، همچنان می خوانند.یاد شب های یلدا، که کنار هم جمع می شدیم،چای داغ و آغوشی گرم،این روزها، همه چیز بی صدا و دور از دسترس است،تنها سکوت شب و خیالات سرد پاییز، همراه من هستند.دلم برای آن شب های طولانی یلدا،که سردی هوا را با گرمی لحظات در آغوش می کشیدیم،تن...
ای خاک به خون شسته چرا بر سر ماییاز ما تو چه دیدی که چنین پیک بلاییهر گوشه ی تو ریخته است خون جوانیانگار فراموشِ تو شد خاک کجاییدانم که تو از درد خیانت به عذابیرسم این نَبود دادِ خود از ما بستانیروز و شب این قوم ، پر از درد و فغان شدبا ما به از این باش اگر خاکِ خدایی..... .. بهزاد غدیری...
سرباز باشی و سر پستت و ناگهان، ناخوانده تیری از سر تو سر در آورد یا کودکی که شوق اول مهر از خیال تو، با ماشه ی تفنگ کسی پر در آورداهواز می شوی و پس از جنگ و دود و گرد،خون از تمام جان و تنت چکه میکندخرمای نخلهای تنومند و سرکشت، سخت است ز قطعه ی شهدا سر درآورد...
مثل آذر ماه کردستان نبودت سرد بودکلبه ی سرد مرا شهریور اهواز کن...