به خاطر م هست روزی را که حوصله خشمت تنگ شد و به من گفتی رهایم کن دیگر و درمیان نفسهای مردمان شهر گم شدی میدانستم مجنون دلت ردم را میگیرد و دیدم روزی را که درشلوغی شهر،چشمانت به دنبال من می گشت ولی من خودم را به خیابان هراس...
رفتن،سفر،عبور دنیا کلافه است این روزهای تلخ وقت اضافه است
نشسته ام کنارِ پنجره و باد می وزد ... درخت ، می خرامَد از درون و شاخه در عزای سیبِ چیده اش ؛ سکوت می کند ... پرندگان چه بی ریا میانِ ابرها ؛ به اوج می روند ! و انزوای کوه ، بی صدا ؛ بغل گرفته آسمان شهر...