شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
منم آن؛ جسدِ رویِ بُرجِ سکوت،در تیررَسِ منقارِ چرک آلودِ کلاغانِ قیل و قال پَرَستتویی آن؛ نسیمِ فَرَح بخشِ درآمده از بادگیرِ بهشت آئینِ محمدتقی خان که؛خوش می نوازد در سردابه یِ خاموش و خلوتِ وجود....
برایم نامه ای فرستاده بود در نامه نوشته بود:بگو برای خندهایت ✨برای چشمانت👀برای تو☝🏻 برای عشق من❤️کمی اسپند دود کند🧿از زیباییش شهر مهبوت شده است👌🏻نکند چشمانشان شور باشد🩹🥺رقیه سلطانی...
چه دلبری که ندانی طریق دلداری؟...
دلبری ودلفریبیجامه یرزم توبود...
زن میتواند چنان نفرت بیاموزد که دلبری را از یاد ببرد....
ور گُل کند صد دلبریای جان تو چیز دیگری.......
هر شاهدی که در نظر آمد به دلبری در دل نیافت راه که آنجا مکان توست...
فرصت دلبری بده به زمستان بهار بانو......
دلبری با دلبری دل از کفم دزدید و رفتهرچه کردم ناله از دل , سنگدل نشنید و رفت...
تو ناز کن من تمنا ،تو دلبری کن ،من تماشا️️️️...
چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگری ستجای گلایه نیست که این رسم دلبری ست...
حالا که دلبری را بلد شدیدهنر دل نگه داشتن را زود تر یاد بگیرید...