سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
شانه هایت را برای گریه کم دارم هنوزرد پایت مانده برجا می شمارم هنوزبا نگاهت من هنوز صحنه سازی می کنمخاطراتت را هنوز باز سازی می کنم...
شب شد و بازم امشب دل بی تو بی قرارهپر شد از اشک ، چشم ام کو شانه تا بباره...
وقتی که یک قدم تا تو رسیدمبا اخم تو تا به غم عشق پریدمگمراهم فکری به حال دلم کنبرخیز بیا که عشق از تو شنیدمدر هر طرفم فقط تو را می بینملب وا کن عشقم ای شاه کلیدممو پریشان شد و شانه کشیدی دل پریشان شد سر شانه کشیدممن منتظر ساعت دیدار تو هستمبا ثانیه به ساعت دیدار دویدم...
با نگاهش شانه زد مویِ غزل هایِ مرالعنتی؛ آمد که شورِ شعر چشمم تَر کندشیما رحمانی...
قرار بود شانه باشددست به قیچی داد...
بر شانه بیفشان و مزن شانه به مویتبگذار حسادت بکند شانه شانه...
زلف آن است که بی شانه دل از جا ببرد...
شاید این غصه مرابعد تو دیوانه کندکه قرار است کسی موی تو را شانه کند......
نقطه یامنِ جهان شیبِ کمِ شانه ی توست .......
بدهم تکیه به تو شانه شدن را بلدی؟...
عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ استگاه میماند و نا گاه به هم میریزد...
حق من بود سر زلف تو را شانه کنم...
بیا که هر دو به نوعىبه شانه محتاجیمدوباره موى تو وحال منپریشان است......