پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
همه دنیایم شده چشمات تویی غنچه ای که پاسدار جوانی من استهمه درد ها را بر دوش خود می گیریو آنها را با عشق خود پاک می کنیدلم تا حدودی می لرزدزمانی که به تو نگاه می کنمهمه رنگین کمان های خوشبختی امدر چشمان تو برق می زنندهمه دنیایم شده چشماتشعری که هرگز تمام نمی شودشعری که همیشه می نویسمو به همیشگی در دلم حفظ می کنمهمه دنیایم شده چشماتتا همیشه با من بمانیو از این عشقی که با تو یافتمدر کلام ها و شعرها یاد کنی....
من آن موج خموش و بیقرارمتویی ساحلو من راهی به آغوشت ندارم...
با این همه جانی که بدادیم ز دستشهرمان بوی لجن می دهد اِنگار هنوز.حسن سهرابی...
هوا بس سرد و بی روح استنفس چون مرگ و اندوه استمیان صبحِ آزادیدِلَمگِریان و مجروح استهمان زندانِ مفتوح است....
اَرتش چشمانت چه حماسه ای آفریدبا نگاهی آشناآنسان که اسیر کرد همه سپاه چشمانم....
شعرهایم تا آسمانبرایت قد می کشندباید روح بزرگی داشته باشی...
شعرهایماز آمدنت می گویندومن...بی خبرم....