پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
نفسم تنگ شده، باز هوا می خواهمبه چه رویی بنویسم که تو را می خواهم...
من آینه ام غبار دارم بی تو یک سینه ی بی قرار دارم بی تومن با تو فقط بهار را می خواهمبا این همه گل چکار دارم بی تو؟...
دور از تو هوای باغ در تبعید استدلتنگی من همیشه در تمدید است تو اول سررسید هستی،یعنیبا تو همه ی ثانیه هایم عید است...
از شوق آمدن به جهان تو بازهمدر آرزوی چیدن یک خوشه گندممرد تبر نشسته به جانم ولی هنوزگل می دهم به یادتو با اینکه هیزمماین چندمین شب است که آواره ی توام؟این چندمین شب است که در خانه ام گمم؟...
چند بیت از غزلمن از پیش تو رفتنی نیستماگر می توانی کنارم بزنتو دار و ندار منی، پس بیابه جرم نداری، به دارم بزنسرت خورد بر سنگ روزی اگرسری هم به سنگ مزارم بزنقراری اگر داشتی با شراببه یاد دل بی قرارم...بزن...
از بس گره به ابرویت افتاد، عاقبت لبهای من به صورت ماهت گره نخورد لعنت به جاده ای که به قولش وفا نکرد نفرین به راه من که به راهت گره نخورد...
میخواهم عاشقت شوم اما نمیشوددریا که در پیاله ی من جا نمیشود ......
یک لحظه تمام سیم های تنم پاره شد. مثل ثانیه های قبل از مرگ که تصاویر تمام دوران های زندگی به یکباره از جلوی چشم آدمی می گذرد تمام آوازها و تصنیف های استاد از جلوی چشمانم گذشت.تنم بیشتر از زلزلهٔ بم لرزید، انگار هزار نفر زیر پوستم دف می زدند.باور نکردم. هیچوقت باور نمی کنم. مگر می شود از کلمه ی مرگ یا فوت یا بدرود برای این اسم استفاده کرد؟!مگر می شود نفس های سترگ این کوه عظیم را ندیده گرفت؟! مگر می شود این خبر را شنید و نمرد؟! نه، هیچوقت باو...