شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
تو...ته یک شعر نچیده ی سرخیاز ترک های انار فهمیدمکه نمی آییتا دل من خون شود...
دلتنگی...شبیه من استفاصله ها راوجب می زند...
کسیباور نکرد تنهایی ام راجز، خیال توسن تو که شب به شبجغدی فوت می کند به خاکسترِ باد آورده ی تو......
بهانه های کاغذیم رنگِ کهربایی گرفتهنمی دانمپاییز همین حوالی ست؛یا چشمانم سرما خورده ......
دردهایش را می چلاندزنی که غصّه هایش رازیر باران می شوید......
اهل آسمانم؛ماهم خزیده پشت ابرُهوا داردبه تمام حوصله امدست درازی می کند......
کاش دستم را زودتر می گرفتیتا عشق بال در نیاوَرَد...
حوالی اینجا سایه ها دنبال هم می دونداما تا صبحیک جفت پااز نفس می افتد...
وقتی خیس می خورندکلمات در گلوی من کسی چه می داندکه این بغض سرکشچه چیزی را بالا نمی اوردپلک هایم اما شب به شب خوابت رامی بینند...
بعد از تو...دلتنگترینم، ازدریا بپرس که اشکهایم راآنجا بیعانه داده اند...
دیر آمدی...مزه ی خرمالوهای گسترش وپاییز کش دار شدکدام تان خواب رفته اید تو یا ساعت؟...
اشکهایم را وقف باران کرده اموتو هرگز نخواهی فهمید ،قطره های زلال آبیکه از شاخه های درختان می چکد ژاله های نشسته درچشمان بیقرار من است......
چشم ماه خون بودوقتی سنگفرش خیابانسرخ تر از انار می تابیدتا سایه ای در دل تاریکی شببا لهجه ی آفتابشبیه به رقص نوربه صورت خورشید برقصدمثل رقص خدا با نور......
هنوزمانده است تا گلهای پیراهنمبوی انار بگیرندشب راگفته امانقدر بیدار بماندتا یلداخواب آمدنت راتعبیر کند...
بالا نرو از پله های آسمان خدابا زمین هم دست شدهمی کارد آرزوهایت راپای باغچه سیب...
کودکی ام راسنگ زد هفت سنگ زندگی...
قاعده ی بازیچشم بندی بودچشم بستیم بزرگشدیماماغایب...
تو را، من بی خبر از حال واحوالم...در آن ساعتکه من حتینمی خواهم بدانیدوستت دارمکه، منبی زارم از نزدیکبودنهای دورتو را ، ازدور می خواهم...
اهای باد کودکی ام را بادبادک بالا کشید...
تبر خندیدبه اعدام درخت...
جاده چای تلخش رابه انتظار تو شیرین حل میکند...
بلوط شکست ، تختخواب شدشبها صدای گریه ای میاید...
بالشهای خیسشانه هایم را کولی می دهدتا ابرهای بالامی رودمی رود قسمتی از توکنار باغچه ی خرمالوتکه ای ابر می ماند...
یک بار از غم نوشتمهر روز مرا می خواند...
چشمانم بارید خیال کردمآه پاییز است...
چشمان فانوس راآب گرفتهدریا کشتی ات کجاست...
رفتی پاییزهمسایه شد...
رفتن بلد نبودند...پاهای خیابانجدول را ،به آغوش کشیدند...
بستر خیالت ...هر شب زخم بستر میگیرد!...
پاییز کوچیده....تو رفته ای با ؛ترکه های انار به پاهایم میکوبمکه صندل های تابستانی تو،جایِ پای ت را می بوسد!...
پاییزبر شانه های انار ریختشاخه می خواهد چکار!...
جنگلی راسر بریدند؛ کاغذها شاعر شدند...