سیاهی در سپیدی محو می شد فقط با یک سلام صبحگاهی حجت اله حبیبی
بر سرِ این شهر دود آلودِ کامش تلخ برف می بارد سپید و شاد و رقصان دامن افشان نغمه می خواند به گوش مردم افسرده: برخیزید رخوت از جان شما دور ارمغان آورده ام، پاکی، سپیدی، روشنایی دانه های شادمانی روی خوب زندگانی ...
ای برف! ای الهه ی دوار بر این همه زنگار سپیدی ببار...
چرا به او نگفتم؛! آنگاه که دلبر جان شد! آنشب که عشق و ایمان را یکجاه با هم دیدم چرا به او نگفتم¿! آنشب که تا صبح ،سپیدی آرزو کردم! آنگاه که نمیدانست یک دل طلب دارم
دستهای تو کلید صبح است که سوی مشرق میچرخد و سپیدی را از پس نردهی سایه روشن به سوی پنجرهها میخواند ...
عشق بین من و تو به پاکی و سپیدی همین دونه های زیبای برفی هست که آروم آروم از آسمون می باره
چراغی در دست چراغی در برابرت من به به جنگ تاریکی نمی روم من نور را میاورم تاریکی خودش نمی ماند... نور باران باشه قلب و ذهنتون ،فراموش نکنیم ما از نوریم و به نور باز می گردیم،یادمان نرود طولانی ترین شب سال همان نزدیکترین شب رسیدن به سپیدی است......
الا ای برف ! چه می باری بر این دنیای ناپاکی ؟ بر این دنیا که هر جایش رد پا از خبیثی است مبار ای برف ! تو روح آسمان همراه خود داری تو پیوندی میان عشق و پروازی تو را حیف است باریدن به ایوان سیاهی ها تو که...
دستم را لای سپیدی موهایش کشیم گفتم چطور گذراندی؟ چشم هایش را بست و گفت حواسم پیش تو بود گذشت... پنجره را باز کردم و شعله سماور را کشیدم بالا!